1
چند وقت پیش داشتم برنامه ی دورهمی را می دیدم . موضوع برنامه ی آن شب "سالمندان" بود . مدیری از پیرزن شصت-هفتاد ساله ای دعوت کرد که به روی صحنه بیاید . میکروفون را دستش داد و ازش خواست تا در یک جمله ، حاصل این شصت-هفتاد سال عمرش را بگوید . پاسخ پیرزن مرا تکان داد : "پنج تا بچه ی خوب دارم !"
صدای تشویق حضار بلند میشود .
2
خسته ام . از این "بی شکل و شمایل" بودن خسته ام . جامعه آدم "بی شکل و شمایل" نمیخواهد . اصلا فکر میکنم جامعه بوجود آمده تا به انسان ها "شکل" بدهد . باید در دانشگاه ، دنبال دختری بگردم و عاشقش بشوم ؛ به این ترتیب یک مدتی سرگرمی ام میشود کافه گردی و اِبی گوش دادن . بعد هم باید بروم سربازی و دوسالی هم آنجا سرم را گرم کنم . بعد میروم پی شغلی تا آب باریکه ای برای ازدواج و تشکیل خانواده بیاید . بعد هم ازدواج میکنم و چند سالی هم سرگرم روزمرگی های زندگی مشترک میشوم . حوصله ام که سر رفت بچه دار میشوم ؛ آن وقت تا آخر عمر سرگرمی ام میشود بزرگ کردن و سروسامان دادن بچه ام ؛ تا شاید بچه ام به آنچه که من بدان دست نیافتم ؛ دست یابد .
آخرش هم اگر خوش شانس باشم سرم را میگذارم روی بالش و فاتحه !
سرگرمی ! جامعه همه اش سرگرمیست . آدمیزاد مجبور است سرش را "گرم" کند وگرنه سرش "داغ" میکند !
3
انسان چه جور موجودیست ؟ نمیدانم . به نظرم انسان هم مثل باقی جانوران برای بقا تقلا میکند . انسان هم از نسل همان سلولهای اولیه است . به نظرم انگیزه ی انسان در انجام هرکاری ، هم ارز است با انگیزه ی همان سلولهای اولیه ؛ هرچه میکند مثل آن سلول اولیه فقط برای بقاست . انسان برای تثبیت بقایش غریزه ی "برتری طلبی" دارد . انسان ذاتا به دنبال برتری است . شاید هم به دنبال "شهوت" است . شهوتی که بقای نسلش را تضمین کند . جامعه هم میدان این بازی بزرگ است . "بازی بقا" . شیر ها مازراتی سوار میشوند و گورخر ها پرایدسوارند .
اما بد بختی اینجاست که انسان "فکر" میکند . فکر کردن کار را خراب میکند . انسان به عدالت فکر میکند . به برابری . به مرگ .
چرا نمیشود یک جامعه ی بدون طبقه ساخت ؟ چرا انسان نمیتواند به رغم غریزه ی برتری طلبی عمل کند ؟ چرا نمیشود از قانون "بکش وگرنه کشته میشوی" فرار کرد ؟ پس این مغز تکامل یافته به چه دردی میخورد ؟ فقط بلدیم کاردستی درست کنیم و بفرستیم فضا ؟ فقط بلدیم توی جنگل ها بگردیم و روی حیوانات زبان بسته اسم های عجیب و غریب بگذاریم ؟ فقط بلدیم زباله ی اتمی تولید کنیم ؟ پس اینهمه آدم که دارند همدیگر را تکه پاره میکنند چه میشوند ؟ چرا این طور شد ؟ چرا جامعه این چیزی شد که الان هست ؟ چرا نمیشود تغییرش داد ؟ کاش از بچگی به جای اینکه ما را به شناخت "طبیعت" ترغیب کنند ؛ به شناخت "خود"مان دعوت میکردند .
4
تا بحال فکر کرده اید که خدا ، چطور زمان را آفریده است ؟ خدا در چند ثانیه زمان را آفریده ؟ "آفریدن" عملی است که نیاز به زمان دارد . وقتی زمانی وجود نداشته پس خدا چطور زمان را آفرید ؟ این پرسش را اولین بار ، "علی" برایم مطرح کرد .
5
بی رمق روی مبل لم داده بودم . کنترل دستم بود و داشتم بی هدف کانالهای تلویزیون را بالا پایین میکردم . به شبکه ی چهار که رسیدم ؛ از عوض کردن کانال منصرف شدم . کم پیش می آید که آدم به شبکه چهار برسد و کانال را عوض نکند . نه ؟! چشمم خورد به دکتر دینانی و برنامه ی "معرفت"ش . دینانی شخصیت مورد علاقه ی "علی"ست و علی هم رفیق موردعلاقه ی من . گفتم بگذار ببینم این دینانی چه جذبه ای دارد که علی را این طور مفتون خودش کرده است .
حرفهای جالبی می زد . داشت از "بقا" میگفت . اول تفاوت بین دو واژه ی "دائم" و "باقی" را تبیین کرد . "دائم" و "باقی" در ظاهر معنای مشترکی دارند اما در کنه این دو واژه تفاوت جالبی هست . دائم چیزی است که همیشه هست اما "انقطاع" دارد . باقی" چیزیست که همیشه هست و "انقطاع" هم ندارد . مثلا زمان منقطع است . زمان تشکیل شده است از ثانیه های جدا و منقطع از هم . یا اگر ثانیه ها را هزاران بار "ریز" تر کنیم میرسیم به لحظه های خیلی کوچک . میرسیم به "آن" . پس زمان تشکیل شده از "آن" های متعددی که می آیند و میروند . این طور نتیجه میگیریم که زمان دائم است ؛ نه باقی . از سوی دیگر خدا باقیست . خدا دائم نیست چون انقطاعی ندارد . خدا پیوسته وجود دارد .
ادامه ی صحبت های دکتر دینانی از این هم جالب تر بود . با تبین تفاوت میان این دو واژه ، می شود فهمید که خدا چطور زمان را خلق کرده است . خدا از زمان که دائم است فرا تر است . خدا "محیط" است و زمان "محاط" . خدا برای خلق کردن نیازی به زمان ندارد .
به نظر من احساس "من" بودن هم دائم است . "من" بودن منقطع است . "من" این لحظه با "من" لحظه ی بعد فرق دارد . "من" این لحظه می میرد و "من" لحظه ی بعد زاده میشود و همینطور تا زمان مرگ "من" های آدم عوض میشوند . "من" تشکیل شده ام از هزاران "من" اما تغییری نمیکنم . مثل نور لامپ . نور لامپ هم دائم در حال خاموش-روشن شدن است . اما چون این نوسانات خیلی سریع است ما نور لامپ را به صورت پیوسته می بینیم و نه به صورت چشمک زن .
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت/به در آی تا ببینی طیران آدمیت
راستش این دینانی دوباره مرا سر ذوق آورد . هرچند هنوز نتوانسته ام به طور کامل صحبت هایش هضم کنم . نمیدانم . کمی عرفانی حرف میزد . چیز هایی از پرواز انسان با دو بال عقل و عشق گفت . هان! راستی درباره ی خودکشی صادق هدایت هم نظر عجیبی داشت گفت آدم های بدبینی که خودکشی میکنند در حقیقت از عشق به بقاست که خودشان را میکشند . منظورش را درک نکردم .
نمیدانم . به هرحال هنوز همه چیز روی هواست . خسته ام اما نه از فکر کردن . خسته ام از چیزی که نمیدانم .
خیلی مزخرف گفتم . همین جا تمامش میکنم .
p.s. my apologies to mr.descartes