پنیر سوئیسی

بایگانی

من فکر میکنم ، پس خستم !

جمعه, ۲۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۱۲ ب.ظ

1

چند وقت پیش داشتم برنامه ی دورهمی را می دیدم . موضوع برنامه ی آن شب "سالمندان" بود . مدیری از پیرزن شصت-هفتاد ساله ای دعوت کرد که به روی صحنه بیاید . میکروفون را دستش داد و ازش خواست تا در یک جمله ، حاصل این شصت-هفتاد سال عمرش را بگوید . پاسخ پیرزن مرا تکان داد : "پنج تا بچه ی خوب دارم !" 

صدای تشویق حضار بلند میشود .


2

خسته ام . از این "بی شکل و شمایل" بودن خسته ام . جامعه آدم "بی شکل و شمایل" نمیخواهد . اصلا فکر میکنم جامعه بوجود آمده تا به انسان ها "شکل" بدهد . باید در دانشگاه ، دنبال دختری بگردم و عاشقش بشوم ؛ به این ترتیب یک مدتی سرگرمی ام میشود کافه گردی و اِبی گوش دادن . بعد هم باید بروم سربازی و دوسالی هم آنجا سرم را گرم کنم . بعد میروم پی شغلی تا آب باریکه ای برای ازدواج و تشکیل خانواده بیاید . بعد هم ازدواج میکنم و چند سالی هم سرگرم روزمرگی های زندگی مشترک میشوم . حوصله ام که سر رفت بچه دار میشوم ؛ آن وقت تا آخر عمر سرگرمی ام میشود بزرگ کردن و سروسامان دادن بچه ام ؛ تا شاید بچه ام به آنچه که من بدان دست نیافتم ؛ دست یابد .

آخرش هم اگر خوش شانس باشم سرم را میگذارم روی بالش و فاتحه !

سرگرمی ! جامعه همه اش سرگرمیست . آدمیزاد مجبور است سرش را "گرم" کند وگرنه سرش "داغ" میکند !


3

انسان چه جور موجودیست ؟ نمیدانم . به نظرم انسان هم مثل باقی جانوران برای بقا تقلا میکند . انسان هم از نسل همان سلولهای اولیه است . به نظرم انگیزه ی انسان در انجام هرکاری ، هم ارز است با انگیزه ی همان سلولهای اولیه ؛ هرچه میکند مثل آن سلول اولیه فقط برای بقاست . انسان برای تثبیت بقایش غریزه ی "برتری طلبی" دارد . انسان ذاتا به دنبال برتری است . شاید هم به دنبال "شهوت" است . شهوتی که بقای نسلش را تضمین کند . جامعه هم میدان این بازی بزرگ است . "بازی بقا" . شیر ها مازراتی سوار میشوند و گورخر ها پرایدسوارند . 

اما بد بختی اینجاست که انسان "فکر" میکند . فکر کردن کار را خراب میکند . انسان به عدالت فکر میکند . به برابری . به مرگ . 

چرا نمیشود یک جامعه ی بدون طبقه ساخت ؟ چرا انسان نمیتواند به رغم غریزه ی برتری طلبی عمل کند ؟ چرا نمیشود از قانون "بکش وگرنه کشته میشوی" فرار کرد ؟ پس این مغز تکامل یافته به چه دردی میخورد ؟ فقط بلدیم کاردستی درست کنیم و بفرستیم فضا ؟ فقط بلدیم توی جنگل ها بگردیم و روی حیوانات زبان بسته اسم های عجیب و غریب بگذاریم ؟ فقط بلدیم زباله ی اتمی تولید کنیم ؟ پس اینهمه آدم که دارند همدیگر را تکه پاره میکنند چه میشوند ؟ چرا این طور شد ؟ چرا جامعه این چیزی شد که الان هست ؟ چرا نمیشود تغییرش داد ؟ کاش از بچگی به جای اینکه ما را به شناخت "طبیعت" ترغیب کنند ؛ به شناخت "خود"مان دعوت میکردند .


4

تا بحال فکر کرده اید که خدا ، چطور زمان را آفریده است ؟ خدا در چند ثانیه زمان را آفریده ؟ "آفریدن" عملی است که نیاز به زمان دارد . وقتی زمانی وجود نداشته پس خدا چطور زمان را آفرید ؟ این پرسش را اولین بار ، "علی" برایم مطرح کرد .


5

بی رمق روی مبل لم داده بودم . کنترل دستم بود و داشتم بی هدف کانالهای تلویزیون را بالا پایین میکردم . به شبکه ی چهار که رسیدم ؛ از عوض کردن کانال منصرف شدم . کم پیش می آید که آدم به شبکه چهار برسد و کانال را عوض نکند . نه ؟! چشمم خورد به دکتر دینانی و برنامه ی "معرفت"ش . دینانی شخصیت مورد علاقه ی "علی"ست و علی هم رفیق موردعلاقه ی من . گفتم بگذار ببینم این دینانی چه جذبه ای دارد که علی را این طور مفتون خودش کرده است . 

حرفهای جالبی می زد . داشت از "بقا" میگفت . اول تفاوت بین دو واژه ی "دائم" و "باقی" را تبیین کرد . "دائم" و "باقی" در ظاهر معنای مشترکی دارند اما در کنه این دو واژه تفاوت جالبی هست . دائم چیزی است که همیشه هست اما "انقطاع" دارد . باقی" چیزیست که همیشه هست و "انقطاع" هم ندارد . مثلا زمان منقطع است . زمان تشکیل شده است از ثانیه های جدا و منقطع از هم . یا اگر ثانیه ها را هزاران بار "ریز" تر کنیم میرسیم به لحظه های خیلی کوچک . میرسیم به "آن" . پس زمان تشکیل شده از "آن" های متعددی که می آیند و میروند . این طور نتیجه میگیریم که زمان دائم است ؛ نه باقی . از سوی دیگر خدا باقیست . خدا دائم نیست چون انقطاعی ندارد . خدا پیوسته وجود دارد . 

ادامه ی صحبت های دکتر دینانی از این هم جالب تر بود . با تبین تفاوت میان این دو واژه ، می شود فهمید که خدا چطور زمان را خلق کرده است . خدا از زمان که دائم است فرا تر است . خدا "محیط" است و زمان "محاط" . خدا برای خلق کردن نیازی به زمان ندارد .

به نظر من احساس "من" بودن هم دائم است . "من" بودن منقطع است . "من" این لحظه با "من" لحظه ی بعد فرق دارد . "من" این لحظه می میرد و "من" لحظه ی بعد زاده میشود و همینطور تا زمان مرگ "من" های آدم عوض میشوند . "من" تشکیل شده ام از هزاران "من" اما تغییری نمیکنم . مثل نور لامپ . نور لامپ هم دائم در حال خاموش-روشن شدن است . اما چون این نوسانات خیلی سریع است ما نور لامپ را به صورت پیوسته می بینیم و نه به صورت چشمک زن .


طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت/به در آی تا ببینی طیران آدمیت

راستش این دینانی دوباره مرا سر ذوق آورد . هرچند هنوز نتوانسته ام به طور کامل صحبت هایش هضم کنم . نمیدانم . کمی عرفانی حرف میزد . چیز هایی از پرواز انسان با دو بال عقل و عشق گفت . هان! راستی درباره ی خودکشی صادق هدایت هم نظر عجیبی داشت گفت آدم های بدبینی که خودکشی میکنند در حقیقت از عشق به بقاست که خودشان را میکشند . منظورش را درک نکردم .


نمیدانم . به هرحال هنوز همه چیز روی هواست . خسته ام اما نه از فکر کردن . خسته ام از چیزی که نمیدانم .

خیلی مزخرف گفتم . همین جا تمامش میکنم . 


 p.s. my apologies to mr.descartes

۹۵/۰۷/۲۳
پنیر سوئیسی

نظرات  (۷)

آدمیزاد مجبور است سرش را "گرم" کند وگرنه سرش "داغ" میکند !
دقیقا... یعنی زدی به هدف ... منم می خوام سرمو گرم کنم ... میخوام عاشق کسی بشم :)
پاسخ:
:))) مرسی سرعت عمل !
واقعا این بد دردیه فکر کردن ......
۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۱۹ رسانه بلند


کپی برداری از مطالب این سایت با ذکر نام نویسنده و نام سایت مجاز است .
قبلا خیلی علاقمند بودم به شنیدن حرف‌هایی شبیه همین چیزی که درباره‌ی دائم و باقی گفته شد. الان به‌نظرم حتی به اون صورت صحیح هم نمیان. یجور بازی با کلماته انگار فقط.
ولی خب اون بخشِ خودکشی از عشق به بقا رو صد در صد موافقم. قطعاً همینطور بوده. مایه‌ش همونه، حالا شاید دیدگاه‌ها درباره‌ی معلولاتِ این علت فرق کنن.
پاسخ:
واقعا منم خیلی درست متوجه حرفاش نشدم . من هم احساس میکنم یه جای کار میلنگه .ولی خب به نظرمن اینکه بگیم این حرفا بازی با کلماته و صحیح نیست ، خودش یه جور دیدگاه و طرز فکره که برای اثباتش باید دلیل ارائه بدیم و به نظرم این در وهله ی اول نیازمند هضم همون مفاهیمیه که میخوایم باهاشون مخالفت کنیم . 
راستش منم اون بخش خودکشی رو یجورایی موافقم ولی نمیدونم چرا ! خیلی عجیبه !
۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۵ رشته خیال
واسم جالب شد برم برنامه های دینانی رو ببینم :)
اسم برنامه ش چیه؟؟
پاسخ:
برنامه ی معرفت . شبکه ی 4
این لینکش
ممنون از حضورتون :)
اووف . عجب پستی .. بعد این همه غیبت ! 
حتمن خواهم خواند. فعلن اومدم حاضری بزنم :دی 


پاسخ:
نوکرتم داوش :)
والا یه مدته که فشار زندگی و زن و بچه رو شونمه کم پیدا میشم . به وبلاگت سر میزنم همیشه به صورت خاموش طور .
۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۹ ابراهیم ابریشمی
تفکر همیشه دو سر دارد، یک سر آن حیرت و ابهام و پرسش و جوشش درونی ست، یک سر دیگرش، بناهای و عمارت های بزرگی ست که متفکران پیشین ساخته اند و برای ما به میراث گذاشته اند. نکته ی جالب این است که هر کوشش ما برای تفکر، هماره از داخل بنایی رخ میدهد که پیش از این به دست متفکران بزرگ و موسس، تاسیس شده، ولو خودمان از آن با خبر نباشیم و حتا به تمام عمرمان نامی از آنها نشنیده یا جمله ای از آنها نخوانده باشیم.
ارتباط ما با محتوای فکری متفکران، از سنخ ارتباط ما با زبان مادری ست که به آن تکلم میکنیم. ما هماره کلمات و عباراتی به کار میبریم که شاید خودمان دقیقا معنا و ریشه ی آن را ندانیم، اما میتوانیم آنها را کمابیش درست به کار ببریم و کاربرد درست و نادرست آنها را تشخیص دهیم، ولو نه با دقتی بالا. به این دلیل است که وقتی تفکر متفکر بزرگ را میخوانیم، احساس میکنیم که پیش از این با آن آشنا بودیم و یا خودمون به چیزی مانند آن اندیشیده بودیم. تفکر انسان در ذهن و عصب های مغز او نمی گذرد، بل در جریان زندگی و جهانی خانه دارد که آدمی در آن زندگی می کند. بنابراین تفکر را با انباشت اطلاعات و داده ها نباید همسان گرفت، بلکه به تعبیر قابل تامل افلاطون چیزی مانند به یادآوردن چیزی ست که پیش از این میدانستیم اما اکنون از یاد برده ایم.
پیشنهاد می کنم برای پیش بردن ابهامات و تاملات حتا شخصیت، همیشه نظری به افکار متفکران داشته باشی، آنها بنا نیست پرسش هایت را پاسخ دهند و قانعت کنند، اما کمک میکنند لکنت افکار و بیانت را در اندیشیدن به ابهامات روفو کنی...
پاسخ:
دقیقا من وقتی داشتم کامنت شما رو میخوندم همین احساس آشنایی بهم دست داد . واقعا همینطوره :
"تفکر انسان در ذهن و عصب های مغز او نمی گذرد، بل در جریان زندگی و جهانی خانه دارد که آدمی در آن زندگی می کند."

جدا حق باشماست . مشکل من لکنت افکارمه . این اواخر به این فکر میکردم که اصلا "فکر کردن" چه هست ؟ جالب اینجاست که در وبلاگ شما هم به این جمله برخوردم : "در وضعیتی که به‌زعم او تفکر ممتنع است، کاری که او و شاگردانش می‌کنند، چیست."

جدیدا دارم یک کتاب قدیمی میخونم به نام مسائل فلسفه اثر راسل . به نظرم برای شروع کتاب خوبیه . قبلا فکر میکردم گه برای تفکر و مطالعه نیاز به یک پایه یا یک نقطه ی شروع دارم ولی ظاهرا به قول شما نقطه ی شروعی در کار نیست . ظاهرا تفکر به مثابه ی یک اقیانوس تاریکه و من جایی در پهنه ی این اقیانوس قرار دارم و باید سعی کنم اطرافم رو روشن کنم .
آن سیر خطی غمناکی که تعریف کردی همانی است که من در به در ازش فرار میکنم..... انشالله که سر هیچ آدمیزادی نیاد.. به نظرم آدم باید به زندگی خودش احترام بذاره .. زنده ماندن به هر قیمتی ؟ خیلی ابلهانست... نه ؟

درباره صادق هدایت منم نفهمیدم دینانی چی گفته .. قبلن چند باری دیده بودمش .. به نظرم خیلی تو زبان فارسی غرق شده .. فلسفه محدود به یک زبان نیست . 

فایل صوتی مرگ ، از صادق هدایت، توی وبلاگ مریم(paradox )رو از دست نده!!
پاسخ:
والا در حال حاضر که این سیر خطی و زنده ماندن به هر قیمت ؛ تبدیل شده به معمول ترین روش زندگی در دنیا . اغلب آدما اینطورن . واقعا تاسف باره و البته ظاهرا فرار کردن ازش سخته . 
آره خیلی عرفانی حرف میرنه دینانی .
حتما میرم سراغش ممنون .
مرسی که بالاخره خوندی این پست رو :)))