پنیر سوئیسی

بایگانی
سلام به همگی، پرهام صحبت میکنه
این اواخر پیامی ارسال کردم به بیان مبنی بر درخواست تغییر ایمیل. ظاهرا ایمیلم رو تغییر دادن و کد تایید رو فرستادن به ایمیل جدید. حالا من همون ایمیل جدیدم رو هم یادم رفته اصلا چی بوده اسمش! [آهنگ زمینه ی کارتون پت و مت پخش میشود] الان هیچ جور دسترسی ندارم به حساب کاربری خودم. برگشتم به این حساب کاربری قدیمی.
خلاصه برگشتم به همین وبلاگ متروک قدیمی فعلا. حس موزیک ویدئوی helloی adele رو دارم الان. اومدم توی خونه ی قدیمیم. همه جا رو خاک و خل گرفته. من هم نشسته م اینجا دارم واسه خودم چایی دم میکنم.

به هرحال اینجام الان.

اگه میخونید لطفا اعلام حضور کنید. اگه زحمتی نیست.
بعد اینکه وقتی نوشته های قدیمیم رو میخونم حالت تهوع بهم دست میده. آخه انقدر لوس؟  زیاد دقت نکنید بهشون:/

پ.ن.راستی چایی میخواید؟
۴ نظر ۱۹ دی ۹۶ ، ۲۱:۵۰
پنیر سوئیسی
همیشه برام سوال بود که چه جوری باید بنویسم . شکسته و صمیمی بنویسم یا رسمی و به زبان معیار ؟ نوشتن به زبان معیار رو دوست دارم . یجور حس احترامی نسبت به این شیوه ی نوشتن دارم . زبان معیار درواقع زبان نویسنده های واقعیه . نویسنده هایی که قلمشون متشخصه . یعنی نوشته هاشون یجور تشخص داره . دو-سه خط که بخونی میتونی بفهمی اینو فلانی نوشته . شاید برا همینه که تا الان سعی کردم فقط به زبان معیار بنویسم . منم یجورایی میخواستم به یه قلم متشخص برسم خیر سرم ؛ ولی خب از قدیم گفتن کار هر بز نیست خرمن کوفتن و این حرفا ! 
نوشتن به زبان معیار سخته . یه مرز باریکی بین پختگی و ابتذال وجود داره . اگه قلمت پخته نباشه ؛ نوشته هات تبدیل میشن به یه مشت متن مبتذل و متکلف که سعی میکنن متشخص باشن ولی متظاهرن !

خلاصه الان که یه چرخی تو آرشیوم میزنم خیلی با نوشته هام حال نمیکنم :/ یه جاهایی زیادی لفاظی کردم . یه جاهایی زیادی سطحی حرف زدم . میخوام کوچ کنم دوباره ولی احساس میکنم دیگه لوس شده این مسخره بازیا . به هرحال شرمنده ! خیلی تجربه ی وبلاگنویسی ندارم . نمیدونم شاید برگردم برم تو همون صحرا های بلاگفا . اونجا خلوت تره . از همه لحاظ . چه مخاطبا و چه فضای ظاهری خود وبلاگا . کلا با جاهای خلوت بیشتر حال میکنم .

(!this is why i called my weblog : swiss-cheese)
۱۸ نظر ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۸
پنیر سوئیسی

یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگی ام وقتیست که از یک کوچه ی "بخصوص" میگذرم . یک کوچه ی دوست داشتنی که حوالی بعد از ظهر پر میشود از "زندگی" . پر میشود از "آدم های عاشق" .

هر روز حوالی بعد از ظهر از کوچه ی "مهد کودک" میگذرم . کوچه پر است از مادرانی که دست فرزندانشان را گرفته اند و دارند میروند . پشت سر یک مادر و پسر راه می افتم . یک پسرک نقلی چهار-پنج ساله که سفت و محکم دست ماردش را گرفته است . مادر ، زن میانسالیست با مانتو و مقنعه ی گشاد . یک جورهایی هیئت و شمایل یک "معلم" را دارد . کیف پسرکش را روی شانه ی افتاده اش انداخته است . با ملاحت دلنشینی با پسرش صحبت میکند . از پسرش میپرسد : امروز خوش گذشت ؟

پسرک ورجه ورجه کنان میگوید : "آوووره ! امروز کلی بازی کردیم !"

مادر با همان ملاحت میگوید : "خب خدا روشکر ."

من دارم پشت سرشان راه میروم ؛ اما به خدا قسم میتوانم تبسم شیرین مادر را ببینم . لبخندش در هوای پاییزی پخش شده است . 

۵ نظر ۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۰
پنیر سوئیسی
گاهی "میهن دوستی" را حس لغو و بیهوده ای میدانم . از بچگی به من یاد دادند کشورم را دوست داشته باشم . در کتابها ، برنامه کودک ها ، مدرسه و جا های دیگر ، همیشه واژه ی "وطن" را با مفاهیم مثبت مترادف کرده اند . مفاهیمی مثل افتخار و خانواده و ایثار و خیلی چیز های دیگر . این روز ولی دیگر کشورم را مثل قبل دوست ندارم . یک جورهایی "بی رگ" شده ام . نمیدانم چرا .
شاید این بی رگی از احساس سرخوردگی منبعث میشود . سرخوردگی از سکونت در کشوری که سه هزارسال پیشینه ی تاریخی دارد ؛ اما چه فایده که این روزها اغلب مردم جهان ایران را زیر مجموعه ی "کشورهای عرب زبان" خاورمیانه می دانند . شتر و دشداشه و نفت .
3 هزارسال تمدن کم نیست . سه هزارسال تجربه ی مدنیت داشته ایم . سه هزار سال فرصت آزمون و خطا برای رسیدن به یک نظم معقول اجتماعی داشته ایم . نتیجه ی این سه هزارسال آزمون و خطا چه شد ؟ جامعه ی امروز ما چه نفعی از ریشه های عمیقش میبرد ؟ تاریخ چه فایده ای دارد ؟


توضیح : با ورود دوربین عکاسی به ایران ، دو موضوع موردتوجه قرار گرفت : ثبت زندگی روزمره و خلق لحظه های نامتعارف . ناصرالدین شاه علاقه ی زیادی به عکاسی داشت و خودش نیز دائما با دوربین شخصی اش دیده میشد که مدام در محوطه ی کاخ میچرخید و به دنبال سوژه می گشت . البته گاهی نیز خودش را موضوع عکس هایش قرار میداد و حضور چنین لحظات نامتعارفی ، لحظه های گران قدری برای مورخان و جامعه شناسان فراهم می آورد . در برخی از این تصاویر شاه از چهره و حالت همیشگی اش دور شده ، در نقش دلقکی ظاهر میشود که لباس بر تنش بزرگ است و زار میزند . زنان و خدمه ی دربار یکی از موضوعات موردعلاقه ی شاه و عکاسان این دوران است . در تصویری که میبینید چندین خدمه ژست نامعمولی گرفته ، یک لحظه ی استثنایی را رقم زده اند _ برگرفته ازماهنامه ی "سرزمین من" ، شماره 83 ، مهرماه1395
۸ نظر ۰۴ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۴
پنیر سوئیسی

کار روزگار را میبینید ؟ ما دهه هفتادی ها هم الان به سنی رسیده ایم که میتوانیم برای خودمان نوستالژی داشته باشیم ! زمان ما یکی از آیتم های ثابت برنامه کودک ، "سرودهای ایام هفته" بود . هر روز نماهنگی پخش میشد که سرود مخصوص همان روز را میخواند . چیز زیادی از نماهنگ ها در خاطرم نمانده است . هیچ ؛ جز مشتی تصاویر پراکنده و بیدخورده .. اما ملودی آهنگ ها را خوب به یاد دارم و البته کمی از اشعار را .
مثلا سرود "یکشنبه ها" میگفت : "یکشنبه ها یه ماهیه یا اینکه یه قناریه . اگه مراقبش باشی ؛ یه روز خوب و عالیه !" یا سرود "چهارشنبه ها" یک همچوچیزی بود : "چهارشنبه توی جیبش یه مشت ستاره داره به جای صفر هر بیست یک ستاره میذاره" . آخ که چقدر از الصاق برچسب ستاره به دفتر صدبرگ دیکته ام ذوق میکردم !
امروز شنبه است . سرود "شنبه ها" میگفت : "شنبه یه سیب سرخه شنبه یه سیب سرخه گاااازززش بزن شیرینه !" .

نمیدانم اینجا مقصود از تشبیه "شنبه ها" به "سیب سرخ" چه بوده است . نمیدانم شاعر چه وجه شبهی را در نظر داشته . اما از منظر من تشبیه بجاییست . کاملا بجا .

نمیدانم تا حالا دقت کرده اید یا نه ؛ سیب یک جور ویژگی منحصر به فردی دارد . یک جور ویژگی عجیب که در هیچ میوه ی دیگری یافت نمیشود و آن این است که همیشه گاز اولی که به سیب میزنیم خوشمزه ترین گاز است ! گاز اول سیب طعم متفاوتی دارد شاید چون برای اولین بار "مزه" ی سیب در دهان پخش میشود . وقتی به خوردن ادامه میدهی _و گاز های بعدی را میزنی_ ، کم کم آن طعم دلچسب زایل میشود . انگار مزه ی سیب در دهان عادی و ملال آور میشود طوریکه دوست داری سیب را ، درحالیکه کامل نخورده ای ، بیندازی دور . عجیب است که فقط سیب این خاصیت را دارد . مثلا گاز اول خیار با گاز های بعدی فرقی ندارد . همه اش مزه ی خیار می دهد به جز گاز آخر که تلخ میشود !
داشتم میگفتم تشبیه شنبه به سیب سرخ ؛ به خوبی حق مطلب را درمورد این روز ادا میکند .
شنبه دقیقا مثل گاز اول سیب است . دلچسب تر از باقی روزهای هفته است . شنبه ها آدم همیشه پر است از انگیزه . اما حیف که این دوامی ندارد . یکشنبه میآید و از پس آن دوشنبه و ووو نهایتا آدم بی رمق و بیخیال وا میدهد و منتظر می نشیند که شنبه ی هفته ی بعد برسد و دوباره آن طعم دلنشین گاز اول را بچشد !

حالا که پای تمثیل به این پست باز شد ؛ میخواهم این مزخرفاتم را به فلسفه ربطش بدهم!
به نظرم دوره ی کودکی هم مثل همان اولین گاز سیب است . کودکی اولین گازی است که به "سیب عمرمان" میزنیم . تا قبل از این "طعم زندگی" را نچشیده بوده ایم ؛ پس تعجبی ندارد که زندگی در کودکی اینقدر لذت بخش است . اما هر چه میگذرد بیشتر به طعم زندگی عادت میکنیم . تا جاییکه همه چیز تکراری و ملال آور میشود .

یوستین گردر کتاب دنیای سوفی مینویسد :

"تنها چیزی که نیاز داریم تا فیلسوف خوبی بشویم قوه ی شگفتی است . کودکان این قوه را دارند . این تعجب آور نیست . پس از گذشت چند ماه در رحم ، پا به هستی کاملا تازه ای می نهند . ولی هر چه بزرگتر میشوند قوه ی شگفتی خود را از دست میدهند میدانی چرا ؟
کودک نوزاد اگر میتوانست حرف بزند شاید اولین چیزی که میگفت این بود که به چه دنیای عجیب و غریبی آمده است . حتما دیده ای که چگونه به دور و بر خود نگاه میکند و از روی کنجکاوی به سوی هرچه میبیند دست دراز میکند .
رفته رفته ، واژه هایی می آموزد . و هر وقت سگ میبیند میگوید : "هاپو! هاپو!" بالا و پایین میپرد ، دست تکان میدهد "هاپو! هاپو! هاپو! هاپو!" ما که بزرگتر و عاقلتریم شاید تا اندازه ای از این همه ذوق و شوق کودک خسته میشویم . شاید سر درنمی آوریم این های و هوی برای چیست ، شاید بگوییم : "بعله ، بعله ، هاپوست . آرام بشین !" چرا ما این طور به هیجان نیامده ایم ؟ چون سگ زیاد دیده ایم .
این اشتیاق و بی تابی کودک شاید صدها بار تکرار شود تا یاد بگیرد بی سروصدا از کنار سگ ، یا فیل ، یا اسب آبی بگذرد . بچه در واقع مدتها پیش از آنکه کاملا زبان باز کند _و مدتها پیش از آنکه فلسفی فکر کند_به جهان عادت میکند .

و_ اگر عقیده ی مرا بخواهی_میگویم چه حیف !

سوفی عزیز ؛ دلوپسی من این است که مبادا تو هم مانند بسیاری از مردم چنان تربیت بشوی که جهان را بدیهی بشماری .
اما جهان و هرچه درآن است برای کودک تازگی دارد . او را به شگفت می اندازد بزرگتر ها این طور نیستند . اکثرا جهان را چیزی عادی می شمارند .
اینجاست که فیلسوفان با دیگران بسیار فرق دارند .


حق با برادر یوستین است . نه ؟
انگار کودکان بالذات فیلسوفند . چون هنوز یاد نگرفته اند که برای داشتن زندگی راحت باید دغدغه های راستین انسانیشان را فراموش کنند  !
این اواخر دائم از خودم میپرسیدم چرا دنبال فلسفه ام ؟ همیشه صدای آزاردهنده ای در گوشم میپیچید که :"برای خودنمایی !"
شاید به دنبال خودنمایی یا حداقل اثبات اندیشمندی خودم به خودم بوده ام . اما یک چیزی این وسط درست نبود . الان فهمیدم . من به دنبال فلسفه ام چون انسانم . فکر میکنم توانایی تفکر ما این اقتضا را دارند که به دنبال چیستی ها و چرایی های زندگی بگردیم . اگر اکثر مردم جامعه به دنبال این مسائل نیستند ؛ فقط برای این است که سرشان را با چیزهای دیگری گرم کرده اند .من هم همینطور شده بودم . من هم کم کم داشتم مسخ میشدم . برای همین بود که فکر میکردم فلسفه را برای خودنمایی میخواهم . خودنمایی یکی از علائم مسخ است. اینکه هر کاری کنی تا در جامعه مقبولیت داشته باشی .
من کودکی ام را از یاد برده بودم . یادم رفته بود در کودکی چقدر به سوالاتی فکر میکردم که مرا به وادی تحیر میکشاندند . باید برگردم به همان پرهام هفت ساله . بچه که بودم دائم راجع به "من بودن" فکر میکردم . پیش خودم میگفتم "من" قرار است در این دنیا و آن دنیا همین "من" باشم ؟ من بودن آن هم تا ابد ، مرا میترساند . یا شاید متحیرم میکرد . گاهی به "ابدیت" فکر میکردم . گاهی به مشکلات دنیا . گاهی به "جنگ" . و اینکه جنگ چه موقعیت خنده داریست . مردم خودشان حکومت هارا میسازند آن وقت خودشان برای همان حکومت ها میمیرند .
احساس میکنم دارم چرت میگویم . نباید اینطور باشد از نگاه من نوزده ساله چرت است و نه نگاه آن بچه ی هفت ساله که تازه احساس وجودداشتن میکند و پر است از سوال . فلسفه برای ارضای نیاز به خودنمایی نیست . برای ارضای نیاز انسان به داناییست . برای چرایی زندگی است و من فکر میکنم تا زمانیکه چرایی زندگی را نیافته ایم خود همین "تلاش برای پیدا کردن چرایی زندگی" ، چرایی زندگیست ! علی حرف جالبی میزد . میگفت "ما انسانها مغز های طبیعتیم همانطور که درختان شش های طبیعت ."

باید آن پسربچه ی هفت ساله را از زیر آوار روزمرگی و دغدغه های غیراصیل بیرون بکشم . قبل از اینکه خیلی دیر شود . میترسم دیر شده باشد . این اواخر دیگر آن شور و شوق همیشگی را ندارم .

***

دارم دوباره رمان "دنیای سوفی" را میخوانم . راستش خیلی تمایلی به بازخوانی این کتاب نداشتم . این کتاب را اولین بار سال اول دبیرستان خواندم . اول دبیرستان "تهوع آور" ترین دوران زندگی ام بود . احساس میکردم که این کتاب هم همان مزه ی تهوع آور را به خود گرفته است . برای همین سمتش نمیرفتم و چه حیف . اتفاقا الان به این کتاب نیاز داشتم نه در آن دوران بلوغ و اضطراب و افت تحصیلی و بثورات پوستی و ناامنی عاطفی !
انگار که من الان آدم دیگری ام و کتاب هم کتاب دیگریست .

کتاب شیرینیست .به شدت پیشنهادش میکنم . البته این کتاب میتواند ترسناک هم باشد . فروپاشی باور ها ترسناک است یا بهتر است بگویم حیرت انگیز .

تا حالا راجع به من بودن تان فکر کرده اید ؟

+ شنبه یه سیب سرخه


پ.ن. راستی مدتی پیش در پستی گفتم که معادل فارسی مناسبی برای اصطلاح take s.th/s.b for granted پیدا نمیکنم . در کتاب دنیای سوفی به این اصطلاح برخوردم که "بدیهی شمردن" ترجمه شده است . دم مترجمش ،حسن کامشاد، گرم ! شمردن یا به حساب آوردن همان فعلی بود که دنبالش میگشتم .

۱۰ نظر ۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۰۶
پنیر سوئیسی

مدتی پیش بالکن خانه ی ما دوتا مستاجر پیدا کرد . دو تا فاخته که معلوم نبود چرا گلدان خانه ی ما را انتخاب کردند . شاید اگر بچه تر بودم این اتفاق را یک نشانه ی خوب یا یک همچوچیزی میدانستم . ولی خب این اواخر سنگدل تر از آن بودم که بخواهم از این حضور این مهمانان ناخوانده ذوق زده بشوم . به هر حال آن قدر هم بی ذوق نبودم که چند تایی عکس نگیرم !

[با صدای داوود نماینده بخوانید!]

۵ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۰:۲۶
پنیر سوئیسی

1

چند وقت پیش داشتم برنامه ی دورهمی را می دیدم . موضوع برنامه ی آن شب "سالمندان" بود . مدیری از پیرزن شصت-هفتاد ساله ای دعوت کرد که به روی صحنه بیاید . میکروفون را دستش داد و ازش خواست تا در یک جمله ، حاصل این شصت-هفتاد سال عمرش را بگوید . پاسخ پیرزن مرا تکان داد : "پنج تا بچه ی خوب دارم !" 

صدای تشویق حضار بلند میشود .


2

خسته ام . از این "بی شکل و شمایل" بودن خسته ام . جامعه آدم "بی شکل و شمایل" نمیخواهد . اصلا فکر میکنم جامعه بوجود آمده تا به انسان ها "شکل" بدهد . باید در دانشگاه ، دنبال دختری بگردم و عاشقش بشوم ؛ به این ترتیب یک مدتی سرگرمی ام میشود کافه گردی و اِبی گوش دادن . بعد هم باید بروم سربازی و دوسالی هم آنجا سرم را گرم کنم . بعد میروم پی شغلی تا آب باریکه ای برای ازدواج و تشکیل خانواده بیاید . بعد هم ازدواج میکنم و چند سالی هم سرگرم روزمرگی های زندگی مشترک میشوم . حوصله ام که سر رفت بچه دار میشوم ؛ آن وقت تا آخر عمر سرگرمی ام میشود بزرگ کردن و سروسامان دادن بچه ام ؛ تا شاید بچه ام به آنچه که من بدان دست نیافتم ؛ دست یابد .

آخرش هم اگر خوش شانس باشم سرم را میگذارم روی بالش و فاتحه !

سرگرمی ! جامعه همه اش سرگرمیست . آدمیزاد مجبور است سرش را "گرم" کند وگرنه سرش "داغ" میکند !


3

انسان چه جور موجودیست ؟ نمیدانم . به نظرم انسان هم مثل باقی جانوران برای بقا تقلا میکند . انسان هم از نسل همان سلولهای اولیه است . به نظرم انگیزه ی انسان در انجام هرکاری ، هم ارز است با انگیزه ی همان سلولهای اولیه ؛ هرچه میکند مثل آن سلول اولیه فقط برای بقاست . انسان برای تثبیت بقایش غریزه ی "برتری طلبی" دارد . انسان ذاتا به دنبال برتری است . شاید هم به دنبال "شهوت" است . شهوتی که بقای نسلش را تضمین کند . جامعه هم میدان این بازی بزرگ است . "بازی بقا" . شیر ها مازراتی سوار میشوند و گورخر ها پرایدسوارند . 

اما بد بختی اینجاست که انسان "فکر" میکند . فکر کردن کار را خراب میکند . انسان به عدالت فکر میکند . به برابری . به مرگ . 

چرا نمیشود یک جامعه ی بدون طبقه ساخت ؟ چرا انسان نمیتواند به رغم غریزه ی برتری طلبی عمل کند ؟ چرا نمیشود از قانون "بکش وگرنه کشته میشوی" فرار کرد ؟ پس این مغز تکامل یافته به چه دردی میخورد ؟ فقط بلدیم کاردستی درست کنیم و بفرستیم فضا ؟ فقط بلدیم توی جنگل ها بگردیم و روی حیوانات زبان بسته اسم های عجیب و غریب بگذاریم ؟ فقط بلدیم زباله ی اتمی تولید کنیم ؟ پس اینهمه آدم که دارند همدیگر را تکه پاره میکنند چه میشوند ؟ چرا این طور شد ؟ چرا جامعه این چیزی شد که الان هست ؟ چرا نمیشود تغییرش داد ؟ کاش از بچگی به جای اینکه ما را به شناخت "طبیعت" ترغیب کنند ؛ به شناخت "خود"مان دعوت میکردند .


4

تا بحال فکر کرده اید که خدا ، چطور زمان را آفریده است ؟ خدا در چند ثانیه زمان را آفریده ؟ "آفریدن" عملی است که نیاز به زمان دارد . وقتی زمانی وجود نداشته پس خدا چطور زمان را آفرید ؟ این پرسش را اولین بار ، "علی" برایم مطرح کرد .


5

بی رمق روی مبل لم داده بودم . کنترل دستم بود و داشتم بی هدف کانالهای تلویزیون را بالا پایین میکردم . به شبکه ی چهار که رسیدم ؛ از عوض کردن کانال منصرف شدم . کم پیش می آید که آدم به شبکه چهار برسد و کانال را عوض نکند . نه ؟! چشمم خورد به دکتر دینانی و برنامه ی "معرفت"ش . دینانی شخصیت مورد علاقه ی "علی"ست و علی هم رفیق موردعلاقه ی من . گفتم بگذار ببینم این دینانی چه جذبه ای دارد که علی را این طور مفتون خودش کرده است . 

حرفهای جالبی می زد . داشت از "بقا" میگفت . اول تفاوت بین دو واژه ی "دائم" و "باقی" را تبیین کرد . "دائم" و "باقی" در ظاهر معنای مشترکی دارند اما در کنه این دو واژه تفاوت جالبی هست . دائم چیزی است که همیشه هست اما "انقطاع" دارد . باقی" چیزیست که همیشه هست و "انقطاع" هم ندارد . مثلا زمان منقطع است . زمان تشکیل شده است از ثانیه های جدا و منقطع از هم . یا اگر ثانیه ها را هزاران بار "ریز" تر کنیم میرسیم به لحظه های خیلی کوچک . میرسیم به "آن" . پس زمان تشکیل شده از "آن" های متعددی که می آیند و میروند . این طور نتیجه میگیریم که زمان دائم است ؛ نه باقی . از سوی دیگر خدا باقیست . خدا دائم نیست چون انقطاعی ندارد . خدا پیوسته وجود دارد . 

ادامه ی صحبت های دکتر دینانی از این هم جالب تر بود . با تبین تفاوت میان این دو واژه ، می شود فهمید که خدا چطور زمان را خلق کرده است . خدا از زمان که دائم است فرا تر است . خدا "محیط" است و زمان "محاط" . خدا برای خلق کردن نیازی به زمان ندارد .

به نظر من احساس "من" بودن هم دائم است . "من" بودن منقطع است . "من" این لحظه با "من" لحظه ی بعد فرق دارد . "من" این لحظه می میرد و "من" لحظه ی بعد زاده میشود و همینطور تا زمان مرگ "من" های آدم عوض میشوند . "من" تشکیل شده ام از هزاران "من" اما تغییری نمیکنم . مثل نور لامپ . نور لامپ هم دائم در حال خاموش-روشن شدن است . اما چون این نوسانات خیلی سریع است ما نور لامپ را به صورت پیوسته می بینیم و نه به صورت چشمک زن .


طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت/به در آی تا ببینی طیران آدمیت

راستش این دینانی دوباره مرا سر ذوق آورد . هرچند هنوز نتوانسته ام به طور کامل صحبت هایش هضم کنم . نمیدانم . کمی عرفانی حرف میزد . چیز هایی از پرواز انسان با دو بال عقل و عشق گفت . هان! راستی درباره ی خودکشی صادق هدایت هم نظر عجیبی داشت گفت آدم های بدبینی که خودکشی میکنند در حقیقت از عشق به بقاست که خودشان را میکشند . منظورش را درک نکردم .


نمیدانم . به هرحال هنوز همه چیز روی هواست . خسته ام اما نه از فکر کردن . خسته ام از چیزی که نمیدانم .

خیلی مزخرف گفتم . همین جا تمامش میکنم . 


 p.s. my apologies to mr.descartes

۷ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۱۲
پنیر سوئیسی