پنیر سوئیسی

بایگانی

چرا فلسفه ؟

شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۰۶ ب.ظ

کار روزگار را میبینید ؟ ما دهه هفتادی ها هم الان به سنی رسیده ایم که میتوانیم برای خودمان نوستالژی داشته باشیم ! زمان ما یکی از آیتم های ثابت برنامه کودک ، "سرودهای ایام هفته" بود . هر روز نماهنگی پخش میشد که سرود مخصوص همان روز را میخواند . چیز زیادی از نماهنگ ها در خاطرم نمانده است . هیچ ؛ جز مشتی تصاویر پراکنده و بیدخورده .. اما ملودی آهنگ ها را خوب به یاد دارم و البته کمی از اشعار را .
مثلا سرود "یکشنبه ها" میگفت : "یکشنبه ها یه ماهیه یا اینکه یه قناریه . اگه مراقبش باشی ؛ یه روز خوب و عالیه !" یا سرود "چهارشنبه ها" یک همچوچیزی بود : "چهارشنبه توی جیبش یه مشت ستاره داره به جای صفر هر بیست یک ستاره میذاره" . آخ که چقدر از الصاق برچسب ستاره به دفتر صدبرگ دیکته ام ذوق میکردم !
امروز شنبه است . سرود "شنبه ها" میگفت : "شنبه یه سیب سرخه شنبه یه سیب سرخه گاااازززش بزن شیرینه !" .

نمیدانم اینجا مقصود از تشبیه "شنبه ها" به "سیب سرخ" چه بوده است . نمیدانم شاعر چه وجه شبهی را در نظر داشته . اما از منظر من تشبیه بجاییست . کاملا بجا .

نمیدانم تا حالا دقت کرده اید یا نه ؛ سیب یک جور ویژگی منحصر به فردی دارد . یک جور ویژگی عجیب که در هیچ میوه ی دیگری یافت نمیشود و آن این است که همیشه گاز اولی که به سیب میزنیم خوشمزه ترین گاز است ! گاز اول سیب طعم متفاوتی دارد شاید چون برای اولین بار "مزه" ی سیب در دهان پخش میشود . وقتی به خوردن ادامه میدهی _و گاز های بعدی را میزنی_ ، کم کم آن طعم دلچسب زایل میشود . انگار مزه ی سیب در دهان عادی و ملال آور میشود طوریکه دوست داری سیب را ، درحالیکه کامل نخورده ای ، بیندازی دور . عجیب است که فقط سیب این خاصیت را دارد . مثلا گاز اول خیار با گاز های بعدی فرقی ندارد . همه اش مزه ی خیار می دهد به جز گاز آخر که تلخ میشود !
داشتم میگفتم تشبیه شنبه به سیب سرخ ؛ به خوبی حق مطلب را درمورد این روز ادا میکند .
شنبه دقیقا مثل گاز اول سیب است . دلچسب تر از باقی روزهای هفته است . شنبه ها آدم همیشه پر است از انگیزه . اما حیف که این دوامی ندارد . یکشنبه میآید و از پس آن دوشنبه و ووو نهایتا آدم بی رمق و بیخیال وا میدهد و منتظر می نشیند که شنبه ی هفته ی بعد برسد و دوباره آن طعم دلنشین گاز اول را بچشد !

حالا که پای تمثیل به این پست باز شد ؛ میخواهم این مزخرفاتم را به فلسفه ربطش بدهم!
به نظرم دوره ی کودکی هم مثل همان اولین گاز سیب است . کودکی اولین گازی است که به "سیب عمرمان" میزنیم . تا قبل از این "طعم زندگی" را نچشیده بوده ایم ؛ پس تعجبی ندارد که زندگی در کودکی اینقدر لذت بخش است . اما هر چه میگذرد بیشتر به طعم زندگی عادت میکنیم . تا جاییکه همه چیز تکراری و ملال آور میشود .

یوستین گردر کتاب دنیای سوفی مینویسد :

"تنها چیزی که نیاز داریم تا فیلسوف خوبی بشویم قوه ی شگفتی است . کودکان این قوه را دارند . این تعجب آور نیست . پس از گذشت چند ماه در رحم ، پا به هستی کاملا تازه ای می نهند . ولی هر چه بزرگتر میشوند قوه ی شگفتی خود را از دست میدهند میدانی چرا ؟
کودک نوزاد اگر میتوانست حرف بزند شاید اولین چیزی که میگفت این بود که به چه دنیای عجیب و غریبی آمده است . حتما دیده ای که چگونه به دور و بر خود نگاه میکند و از روی کنجکاوی به سوی هرچه میبیند دست دراز میکند .
رفته رفته ، واژه هایی می آموزد . و هر وقت سگ میبیند میگوید : "هاپو! هاپو!" بالا و پایین میپرد ، دست تکان میدهد "هاپو! هاپو! هاپو! هاپو!" ما که بزرگتر و عاقلتریم شاید تا اندازه ای از این همه ذوق و شوق کودک خسته میشویم . شاید سر درنمی آوریم این های و هوی برای چیست ، شاید بگوییم : "بعله ، بعله ، هاپوست . آرام بشین !" چرا ما این طور به هیجان نیامده ایم ؟ چون سگ زیاد دیده ایم .
این اشتیاق و بی تابی کودک شاید صدها بار تکرار شود تا یاد بگیرد بی سروصدا از کنار سگ ، یا فیل ، یا اسب آبی بگذرد . بچه در واقع مدتها پیش از آنکه کاملا زبان باز کند _و مدتها پیش از آنکه فلسفی فکر کند_به جهان عادت میکند .

و_ اگر عقیده ی مرا بخواهی_میگویم چه حیف !

سوفی عزیز ؛ دلوپسی من این است که مبادا تو هم مانند بسیاری از مردم چنان تربیت بشوی که جهان را بدیهی بشماری .
اما جهان و هرچه درآن است برای کودک تازگی دارد . او را به شگفت می اندازد بزرگتر ها این طور نیستند . اکثرا جهان را چیزی عادی می شمارند .
اینجاست که فیلسوفان با دیگران بسیار فرق دارند .


حق با برادر یوستین است . نه ؟
انگار کودکان بالذات فیلسوفند . چون هنوز یاد نگرفته اند که برای داشتن زندگی راحت باید دغدغه های راستین انسانیشان را فراموش کنند  !
این اواخر دائم از خودم میپرسیدم چرا دنبال فلسفه ام ؟ همیشه صدای آزاردهنده ای در گوشم میپیچید که :"برای خودنمایی !"
شاید به دنبال خودنمایی یا حداقل اثبات اندیشمندی خودم به خودم بوده ام . اما یک چیزی این وسط درست نبود . الان فهمیدم . من به دنبال فلسفه ام چون انسانم . فکر میکنم توانایی تفکر ما این اقتضا را دارند که به دنبال چیستی ها و چرایی های زندگی بگردیم . اگر اکثر مردم جامعه به دنبال این مسائل نیستند ؛ فقط برای این است که سرشان را با چیزهای دیگری گرم کرده اند .من هم همینطور شده بودم . من هم کم کم داشتم مسخ میشدم . برای همین بود که فکر میکردم فلسفه را برای خودنمایی میخواهم . خودنمایی یکی از علائم مسخ است. اینکه هر کاری کنی تا در جامعه مقبولیت داشته باشی .
من کودکی ام را از یاد برده بودم . یادم رفته بود در کودکی چقدر به سوالاتی فکر میکردم که مرا به وادی تحیر میکشاندند . باید برگردم به همان پرهام هفت ساله . بچه که بودم دائم راجع به "من بودن" فکر میکردم . پیش خودم میگفتم "من" قرار است در این دنیا و آن دنیا همین "من" باشم ؟ من بودن آن هم تا ابد ، مرا میترساند . یا شاید متحیرم میکرد . گاهی به "ابدیت" فکر میکردم . گاهی به مشکلات دنیا . گاهی به "جنگ" . و اینکه جنگ چه موقعیت خنده داریست . مردم خودشان حکومت هارا میسازند آن وقت خودشان برای همان حکومت ها میمیرند .
احساس میکنم دارم چرت میگویم . نباید اینطور باشد از نگاه من نوزده ساله چرت است و نه نگاه آن بچه ی هفت ساله که تازه احساس وجودداشتن میکند و پر است از سوال . فلسفه برای ارضای نیاز به خودنمایی نیست . برای ارضای نیاز انسان به داناییست . برای چرایی زندگی است و من فکر میکنم تا زمانیکه چرایی زندگی را نیافته ایم خود همین "تلاش برای پیدا کردن چرایی زندگی" ، چرایی زندگیست ! علی حرف جالبی میزد . میگفت "ما انسانها مغز های طبیعتیم همانطور که درختان شش های طبیعت ."

باید آن پسربچه ی هفت ساله را از زیر آوار روزمرگی و دغدغه های غیراصیل بیرون بکشم . قبل از اینکه خیلی دیر شود . میترسم دیر شده باشد . این اواخر دیگر آن شور و شوق همیشگی را ندارم .

***

دارم دوباره رمان "دنیای سوفی" را میخوانم . راستش خیلی تمایلی به بازخوانی این کتاب نداشتم . این کتاب را اولین بار سال اول دبیرستان خواندم . اول دبیرستان "تهوع آور" ترین دوران زندگی ام بود . احساس میکردم که این کتاب هم همان مزه ی تهوع آور را به خود گرفته است . برای همین سمتش نمیرفتم و چه حیف . اتفاقا الان به این کتاب نیاز داشتم نه در آن دوران بلوغ و اضطراب و افت تحصیلی و بثورات پوستی و ناامنی عاطفی !
انگار که من الان آدم دیگری ام و کتاب هم کتاب دیگریست .

کتاب شیرینیست .به شدت پیشنهادش میکنم . البته این کتاب میتواند ترسناک هم باشد . فروپاشی باور ها ترسناک است یا بهتر است بگویم حیرت انگیز .

تا حالا راجع به من بودن تان فکر کرده اید ؟

+ شنبه یه سیب سرخه


پ.ن. راستی مدتی پیش در پستی گفتم که معادل فارسی مناسبی برای اصطلاح take s.th/s.b for granted پیدا نمیکنم . در کتاب دنیای سوفی به این اصطلاح برخوردم که "بدیهی شمردن" ترجمه شده است . دم مترجمش ،حسن کامشاد، گرم ! شمردن یا به حساب آوردن همان فعلی بود که دنبالش میگشتم .

۹۵/۰۸/۰۱
پنیر سوئیسی

نظرات  (۱۰)

۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۰ فرید صیدانلو
شعر : شهریار قنبری
اجرا : فرهاد

شنبه روز بدی بود، روز بی حوصلگی

وقت خوبی که می شد غزل تازه بگی 



صبح یکشنبه ی من ، جدول نیمه تموم 

همه خونه هاش سیاه، روی خونه جغد شوم

 



صفحه ی کهنه ی یادداشت های من 

گفت دوشنبه روز میلاد منه، 

اما شعر تو میگه که چشم من تو نخ ابره که بارون بزنه 

آخ اگه بارون بزنه ، آخ اگه بارون بزنه 



غروب سه شنبه خاکستری بود 

همه انگار نوک کوه رفته بودن 

به خودم هی زدم از اینجا برو 

اما موش خورده شناسنامه ی من 



عصر چهارشنبه ی من، عصر خوشبختی ما 

فصل گندیدن من ، فصل جون سختی ما 



روز پنجشنبه اومد 

مثل سقاهک پیر ، رو نوکش یه چیکه آب

گفت به من بگیر بگیر 


جمعه حرف تازه ای برام نداشت 

هر چی بود پیش تر از اینها گفته بود

پاسخ:
عجب شعری . واقعا ممنون .
 این ترانه ی فرهادو تا حالا نشنیده بودم .
این شهریار قنبری واقعا سرمایه ی ملیه . حیف ......
چند ماهه دنبال این آهنگای دوس داشتنی میگشتم...که هرروز بخاطرش میخکوب تلوزیون میشدیم...شبکه یک...حدودن ساعت 5 بود که آهنگای هفته شونو پخش میکردن!
حتی نمیدونستم باید تو گوگل چی سرچ کنم که پیداشون کنم !حتی یه بیتشم یادم نبود!
چقد خوشحالم الان....مرسی بابت این حس خوب :)


پاسخ:
دقیقا . همون حوالی بعد از ظهر ها بود . فکر کنم عمو پورنگم اون موقعا شبکه یک بود :))
خواهش میکنم . ممنون از لطفتون . همون سایت http://www.teetraj.com پره از این آهنگای نوستالژیک .
چرا من این ترانه ی روزای هفته رو یادم نمیاد با همه دهه هفتادی بودنم!
چه توصیف جالبی کردی از سیب و گاز اول، راستش اصن بهش فکر نکرده بودم، و چه جالب تر ربط دادنش به زندگی بود! 
لذت بردم از خوندن این پست، خیلی خوب بود! خیلی خیلی ... منو که به فکر فرو برد

دنیای سوفی خیلی وقته تو لیست کتابامه ولی هنوز نخوندمش متاسفانه :( با این پست بیشتر تشویق شدم که بذارمش تو اولیت ... 
پاسخ:
لطف شماست . ممنون :)
اولویت لیست کتاباتون که هیچ . این رمانو باید بذارید تو اولویت های زندگیتون !
شنبه و چهارشنبه‌ش رو دقیق یادمه ولی یک‌شنبه رو یادم نمیاد فضاش رو و اینکه اون بیتو میخوند. چطور یادت مونده آخه جدی؟:))
+ دیدگاه‌ها چرت نبودن، جالب بودن و قابل تأمل.
+ دنیای سوفی رو من اولین بار اول راهنمایی شروع کردم. انقدر برام جالب بود که میخواستم فلسفه بخونم در آیندم! ولی خب از یجایی‌ش به بعد برام سنگین شد و ادامه‌ش ندادم تا امسال که باز رفتم سراغش. ولی خب مشغله‌ها بیشتر بودن و منم اونو از کتابخونه گرفته بودم و نمیشد تا ابد طولش بدم که بخونمش. در نتیجه یکی واسه خودم سفارش دادم و اون کتابو پس دادم و اینو گذاشتم که بعد از تموم کردن یه کتاب کم‌حجم‌تر باز برم سراغش:))
بنظرم بهترین عبارتی که میشه درباره‌ی این کتاب گفت اینه که وقتی میخونیش حس نمیکنی داری وقتتو هدر میدی.
پاسخ:
والا من کل بچگیمو جلوی تلویزیون پلاس بودم برا همین خوب یادمه اغلب برنامه ها رو :))
+ممنون . خوشحالم که کسایی هستن که درک میکنن .....
+خب طبیعیه اون موقع خیلی زود بوده واسه این مسائل . فلسفه چیزیه که با سوالات خود آدم شروع میشه . بخش لذت بخشش اینجاست که بعدا با خوندن کتابای فلسفی سوالات و احیانا جواب سوالها رو تو اون کتاب پیدا میکنی انگار که داری افکار خودت رو مرور میکنی . کسی که براش سوال ایجاد نشده باشه نمیتونه از فلسفه چیزی بخونه . حتما برید سراغش مطمئنم الان از کتاب لذت میبرید .
دنیای سوفی را دقیقن از همانجایی رهایش کردم که دیدم افلاطون دارد درباره ماکروفر حرف میزند .... 

هر وقت تونستم توجیحی درباره ی این حرکت زشت نویسنده پیدا کنم شاید دوباره بخوانمش ... 

+ پارت اصلی کامنتم بعد از خواندن کامل پستتان !

پاسخ:
جدی ؟ یادم نمیاد درباره ی ماکروفر حرف زده باشه . البته قبول دارم افلاطون عقاید عجیبی داشته . به هر حال فلاسفه ی یونان کسایی بودن که 2500 سال پیش زندگی میکردن و به نوعی هنوز علم رو تشکیل نداده بودن . مسلما خیلی جا ها دچار مشکل میشدن . ولی خیلی از عقایدشون هنوزم تازه و متقنه .

می دونستم تو ادبیات سیب نماد زندگیه، اما بهش فکر نکرده بودم که چرا سیب، خیلی جالبه نظرت در این مورد ...

می دونی شنبه که به سیب تشبیه شده، یه ویژگی دیگه هم داره، اون آخر هفته ش دوس داری تموم شه این هفته ُ هفته ی بعد بیاد؛ اما دیگه شنبه رُ دوست نداری مثل بار اول؛ و یه استرسی داری از شروعش ...

من ده سالم بود که به همه چی شک کردم ُ دغدغه های فکریم از 12 سالگی شروع شد ُ 17 سالم بود که کلاً روند زندگیم عوض شد ُ شدم یه آدم دور از جماعت !

بعدش دیگه فقط یه موجود اضافه بودم تا الان ُ این وضعیت همچنان ادامه داره !



+ دوس دارم دانشگاه رُ ول کنم ُ بشینم فقط کتاب بخونم، دانشگاه فقط حالم رُ بدتر می کنه ! فکر می کنم این کتابی که معرفی کردی رُ خیلی دوست داشته باشم، مرسی بابت معرفیش !

پاسخ:
آره بستگی به روحیات آدم داره . من بعضی وقتا کلا حساب روزها از دستم در میره . همینجوری میگذرونم فقط  . 
البته این قضیه ی شنبه بیشتر درمورد کنکوریا صدق میکنه . از شنبه با قدرت شروع میکنی به خوندن تا دوشنبه بیشتر دووم نمیاره آدم !
جدی تو ده سالگی دچار شک شدین ؟ من تو ده سالگی تو کوچه ولو بودم و با این کارت بازیا که عکس فوتبالیستا رو دارن قمار میکردم :)) نمیدونم واقعا . شک کردن مسلما خوبه . شاید باید تو همین تفکر که یه موجود اضافی هستین هم شک کنین . شخصا خیلی وقتا چنین حسی دارم ولی بازم یه "اگه اشتباه کنی چی؟" تو مغزم هست که نمیذاره خیلی پوچگرا بشم .

منم واقعا علاقه ا ی به دانشگاه و این چیزا ندارم ولی خب جبر جامعس یجورایی بالاخره باید یه شغلی دست و پا کرد :/ 
خواهش میکنم . حتما برید سراغش . سعی کنید ترجمه ی حسن کامشاد از انتشارات نیلوفر رو بگیرید .
۰۲ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۹ منتظر اتفاقات خوب
دوسال پیش این کتاب را نیمه کاره رها کرده ام. بدم نمی آید دوباره به سراغش بروم.
دو هفته ای است که به صورت مهمان در کلاس های کارشناسی ارشد فلسفه حضور دارم و عجیب جای شمارا خالی میکنم.
پاسخ:
متوجهم . منم به یه قسمتایی از کتاب که میرسم هیچی نمیفهمم . سخته وقتی که چیزی متوجه نمیشی کتابو تا آخر بخونی . 
ممنون از لطفتون . راستش من که هنوز هیچی از فلسفه نمیدونم . کارشناسی ارشد که بماند :)
۰۳ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۶ ابراهیم ابریشمی
به یک معنی فلسفه و کودکی مرتبط به هم اند و به یک معنی ضد هم اند. به جهت حیرت و اندیشیدن بی هیچ ملاحظه و مصلحت سنجی، فیلسوفان سخت به کودکان می مانند، آنان یک اندیشه را تا سرحدات ممکن اش پیش می برند و کاری به آن ندارند که دیگران چه قضاوتی در این باره میکنند و آیا کارشان نتیجه ای خواهد داشت یا نه.
اما از طرف دیگر، فیلسوف به خلاف کودک، محال اندیش و خام و بی صبر نیست. فیلسوف پای تبعات حرف و فکرش می ماند و حتا وقتی افتضاح به بار آید، نه فقط نمی ترسد، بلکه می ایستد و ابایی از پرداختن هر هزینه ندارد، به خلاف کودک نمیخواهد دل دیگران را بدست آورد و خودش را در چشم شان بزرگ جا بزند، او نقص خویش را می پذیرد حتا اگر دیگران دوست بدارند که او دروغ بگوید.
فلسفه پیش از آنکه مجموعه عقاید باشد، شکستن عقاید است، دل و جراتی ست که برای تغییر دادن آنها نیاز داریم، چیزی همچون اراده ای معطوف به دانستن و یک نوع زندگی. و به خلاف علم در داده ها و اعداد خلاصه نمی شود، و در عین حال همان گونه زیستنی ست که از دل آن علم و اندیشه ی علمی بیرون می آید و می بالد...
پاسخ:
همینطوره . منظور من بیشتر همان قوه ی شگفتی بود که شما هم قبلا بهش اشاره کرده بودید . شگفتی و تحیر از مسائل فلسفی چیزی بود که این اواخر گمش کرده بودم .
اتفاقا من هم احساس میکنم هنوز به این شجاعت نرسیدم که اشتباهاتم رو بپذیرم . همیشه یک گارد متعصبانه نسبت به افکار مخالف دارم . واقعا جرات زیادی برای پذیرش شکسته شدن باور ها نیازه .
جالبه من هم این اواخر تازه متوجه شدم که علم ، در واقع از دامن فلسفه زاده شده . حقیقتا زندگی مبتنی بر فلسفه و دانایی به نظرم چیزیه که تو روزگار ما به طور ناجوانمردانه ای مغفول واقع شده .
ماکروفر نبود دستگاه شیرینی ساز بود فکر کنم .. مشکل من عقاید افلاطون نیست.. اینه که چرا گردر اومده یک همچین فانتزی بازاری در اورده که افلاطون داره درباره وسیله زمان حال حرف میزنه . شایدم دارم سخت میگیرم !
پاسخ:
آهان خب اون مثال بود . گردر میخواست نظریهٔ مُثُل افلاطون رو اینجوری توضیح بده . حالا ببخشش بنده خدا رو :))
تین ترانه روز های هفته برایم درد آور بود یادآوریش... من کودکی ناشادی داشتم :دی زندگی من مثل خیاریه که از ته بخوریش.. اولش تلخه بعد کم کم عادی میشه :)) الان هرچه بیشتر زندگی میکنم بیشتر دارم لذت میبرم. آخرش این لذت منو میکشه :|| 

مردم خودشان حکومت هارا میسازند آن وقت خودشان برای همان حکومت ها میمیرند .

این جمله به طرز وحشتناکی صحیح است !! 

حس میکنم باید دوباره برم دنبال این کتاب... نه به خاطر مسائل فلسفی.. دلم برای سوفی و نامه نگاری هاش با این بیگانه تنگ شده... سوفی ! چه اسم قابل دوست داشتنی :)

من خیلی وقت پیش به من بودنم فکر کرده ام.. 
ولی در مواردی خاص فکرم درست کار میکند .
توی آینه به خودم زل میزنم. به فضای تاریک پشت مردمک ها.. جایی که من نشسته و من را نگاه میکند.

 مثلن یهو تعجب میکنم... خانواده ام را که با خودم قیاس میکنم ... وحشتی سرتاسر وجودم را فراگرفت . وقتی خودم را از بیرون میدیدم ... من هم یک عضو از خانواده هستم مثل بقیه اعضا . در واقع مغزم از بدنم آمد بیرون و به من نگاه کرد ... این ایده اونقدر افسردم کرد که سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم. 

اما حقیقت اینه که مردم هیچ وقت من رو نمیبینند. بلکه آن فاجعه ای را میبینند که من آن روز توی آینه دیدم .. در واقع این ریشه تمام مشکلات زندگی من است . هرچند خداروشکر مشکل دیگری ندارم فعلن :دی 

+ جابجایی و عدم تطابق افعال تا حدی عامدانه بود و امیدوارم گیجت نکند 
پاسخ:
زندگی من قرینه ی زندگی توئه . الان افتادم تو یه شیب نزولی تو داری صعود میکنی :))
توصیفت از من بودن فوق العاده بود به خصوص . "توی آینه به خودم زل میزنم. به فضای تاریک پشت مردمک ها" 
واقعا عجیبه و خیلی افسرده کننده :/