پنیر سوئیسی

بایگانی

۱۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

مدتی پیش بالکن خانه ی ما دوتا مستاجر پیدا کرد . دو تا فاخته که معلوم نبود چرا گلدان خانه ی ما را انتخاب کردند . شاید اگر بچه تر بودم این اتفاق را یک نشانه ی خوب یا یک همچوچیزی میدانستم . ولی خب این اواخر سنگدل تر از آن بودم که بخواهم از این حضور این مهمانان ناخوانده ذوق زده بشوم . به هر حال آن قدر هم بی ذوق نبودم که چند تایی عکس نگیرم !

[با صدای داوود نماینده بخوانید!]

۵ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۰:۲۶
پنیر سوئیسی

1

چند وقت پیش داشتم برنامه ی دورهمی را می دیدم . موضوع برنامه ی آن شب "سالمندان" بود . مدیری از پیرزن شصت-هفتاد ساله ای دعوت کرد که به روی صحنه بیاید . میکروفون را دستش داد و ازش خواست تا در یک جمله ، حاصل این شصت-هفتاد سال عمرش را بگوید . پاسخ پیرزن مرا تکان داد : "پنج تا بچه ی خوب دارم !" 

صدای تشویق حضار بلند میشود .


2

خسته ام . از این "بی شکل و شمایل" بودن خسته ام . جامعه آدم "بی شکل و شمایل" نمیخواهد . اصلا فکر میکنم جامعه بوجود آمده تا به انسان ها "شکل" بدهد . باید در دانشگاه ، دنبال دختری بگردم و عاشقش بشوم ؛ به این ترتیب یک مدتی سرگرمی ام میشود کافه گردی و اِبی گوش دادن . بعد هم باید بروم سربازی و دوسالی هم آنجا سرم را گرم کنم . بعد میروم پی شغلی تا آب باریکه ای برای ازدواج و تشکیل خانواده بیاید . بعد هم ازدواج میکنم و چند سالی هم سرگرم روزمرگی های زندگی مشترک میشوم . حوصله ام که سر رفت بچه دار میشوم ؛ آن وقت تا آخر عمر سرگرمی ام میشود بزرگ کردن و سروسامان دادن بچه ام ؛ تا شاید بچه ام به آنچه که من بدان دست نیافتم ؛ دست یابد .

آخرش هم اگر خوش شانس باشم سرم را میگذارم روی بالش و فاتحه !

سرگرمی ! جامعه همه اش سرگرمیست . آدمیزاد مجبور است سرش را "گرم" کند وگرنه سرش "داغ" میکند !


3

انسان چه جور موجودیست ؟ نمیدانم . به نظرم انسان هم مثل باقی جانوران برای بقا تقلا میکند . انسان هم از نسل همان سلولهای اولیه است . به نظرم انگیزه ی انسان در انجام هرکاری ، هم ارز است با انگیزه ی همان سلولهای اولیه ؛ هرچه میکند مثل آن سلول اولیه فقط برای بقاست . انسان برای تثبیت بقایش غریزه ی "برتری طلبی" دارد . انسان ذاتا به دنبال برتری است . شاید هم به دنبال "شهوت" است . شهوتی که بقای نسلش را تضمین کند . جامعه هم میدان این بازی بزرگ است . "بازی بقا" . شیر ها مازراتی سوار میشوند و گورخر ها پرایدسوارند . 

اما بد بختی اینجاست که انسان "فکر" میکند . فکر کردن کار را خراب میکند . انسان به عدالت فکر میکند . به برابری . به مرگ . 

چرا نمیشود یک جامعه ی بدون طبقه ساخت ؟ چرا انسان نمیتواند به رغم غریزه ی برتری طلبی عمل کند ؟ چرا نمیشود از قانون "بکش وگرنه کشته میشوی" فرار کرد ؟ پس این مغز تکامل یافته به چه دردی میخورد ؟ فقط بلدیم کاردستی درست کنیم و بفرستیم فضا ؟ فقط بلدیم توی جنگل ها بگردیم و روی حیوانات زبان بسته اسم های عجیب و غریب بگذاریم ؟ فقط بلدیم زباله ی اتمی تولید کنیم ؟ پس اینهمه آدم که دارند همدیگر را تکه پاره میکنند چه میشوند ؟ چرا این طور شد ؟ چرا جامعه این چیزی شد که الان هست ؟ چرا نمیشود تغییرش داد ؟ کاش از بچگی به جای اینکه ما را به شناخت "طبیعت" ترغیب کنند ؛ به شناخت "خود"مان دعوت میکردند .


4

تا بحال فکر کرده اید که خدا ، چطور زمان را آفریده است ؟ خدا در چند ثانیه زمان را آفریده ؟ "آفریدن" عملی است که نیاز به زمان دارد . وقتی زمانی وجود نداشته پس خدا چطور زمان را آفرید ؟ این پرسش را اولین بار ، "علی" برایم مطرح کرد .


5

بی رمق روی مبل لم داده بودم . کنترل دستم بود و داشتم بی هدف کانالهای تلویزیون را بالا پایین میکردم . به شبکه ی چهار که رسیدم ؛ از عوض کردن کانال منصرف شدم . کم پیش می آید که آدم به شبکه چهار برسد و کانال را عوض نکند . نه ؟! چشمم خورد به دکتر دینانی و برنامه ی "معرفت"ش . دینانی شخصیت مورد علاقه ی "علی"ست و علی هم رفیق موردعلاقه ی من . گفتم بگذار ببینم این دینانی چه جذبه ای دارد که علی را این طور مفتون خودش کرده است . 

حرفهای جالبی می زد . داشت از "بقا" میگفت . اول تفاوت بین دو واژه ی "دائم" و "باقی" را تبیین کرد . "دائم" و "باقی" در ظاهر معنای مشترکی دارند اما در کنه این دو واژه تفاوت جالبی هست . دائم چیزی است که همیشه هست اما "انقطاع" دارد . باقی" چیزیست که همیشه هست و "انقطاع" هم ندارد . مثلا زمان منقطع است . زمان تشکیل شده است از ثانیه های جدا و منقطع از هم . یا اگر ثانیه ها را هزاران بار "ریز" تر کنیم میرسیم به لحظه های خیلی کوچک . میرسیم به "آن" . پس زمان تشکیل شده از "آن" های متعددی که می آیند و میروند . این طور نتیجه میگیریم که زمان دائم است ؛ نه باقی . از سوی دیگر خدا باقیست . خدا دائم نیست چون انقطاعی ندارد . خدا پیوسته وجود دارد . 

ادامه ی صحبت های دکتر دینانی از این هم جالب تر بود . با تبین تفاوت میان این دو واژه ، می شود فهمید که خدا چطور زمان را خلق کرده است . خدا از زمان که دائم است فرا تر است . خدا "محیط" است و زمان "محاط" . خدا برای خلق کردن نیازی به زمان ندارد .

به نظر من احساس "من" بودن هم دائم است . "من" بودن منقطع است . "من" این لحظه با "من" لحظه ی بعد فرق دارد . "من" این لحظه می میرد و "من" لحظه ی بعد زاده میشود و همینطور تا زمان مرگ "من" های آدم عوض میشوند . "من" تشکیل شده ام از هزاران "من" اما تغییری نمیکنم . مثل نور لامپ . نور لامپ هم دائم در حال خاموش-روشن شدن است . اما چون این نوسانات خیلی سریع است ما نور لامپ را به صورت پیوسته می بینیم و نه به صورت چشمک زن .


طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت/به در آی تا ببینی طیران آدمیت

راستش این دینانی دوباره مرا سر ذوق آورد . هرچند هنوز نتوانسته ام به طور کامل صحبت هایش هضم کنم . نمیدانم . کمی عرفانی حرف میزد . چیز هایی از پرواز انسان با دو بال عقل و عشق گفت . هان! راستی درباره ی خودکشی صادق هدایت هم نظر عجیبی داشت گفت آدم های بدبینی که خودکشی میکنند در حقیقت از عشق به بقاست که خودشان را میکشند . منظورش را درک نکردم .


نمیدانم . به هرحال هنوز همه چیز روی هواست . خسته ام اما نه از فکر کردن . خسته ام از چیزی که نمیدانم .

خیلی مزخرف گفتم . همین جا تمامش میکنم . 


 p.s. my apologies to mr.descartes

۷ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۱۲
پنیر سوئیسی


اینجا احتمالا زمانی برای خودش باغی بوده است . باغی پر از درخت . آن روز که این عکس را گرفتم هوا دلگیر بود . ابری و نمور . پاییز غوغا میکرد . چشمم به این تک درخت خشکیده افتاد . میفهمیدمش . مثل من "تنها" شده بود .

" تنهایی" و "پاییز "؛ تخمی ترین ترین ترکیب دنیا !

آن روز با هم دوست شدیم .

تابستان سال بعدش به اینجا برگشتم . حوزه ی کنکورم در این حوالی بود . دنبال این رفیقم گشتم که دیدم نیست . تک درخت پیر رفته بود . رفته بود پیش رفقایش . برایش خوشحال شدم و برای خودم ناراحت . دوباره تنها شده بودم . ما انسانها چرا از مرگ عزیزانمان ناراحت میشویم ؟ برای آن عزیز از دست رفته ناراحتیم یا برای خودمان که تنها شده ایم ؟

حالا تمام سهم این درخت از "وجود" ، همین پیکسل های این عکس است . 

حرومزاده ها ! انقدر آپارتمان بسازید تا بمیرید . چرا من را وارد این بازی کرده اید ؟


تخمی: بد. نامرغوب. منشا این اصطلاح از خیارهای سالادی کلفت و پر تخم بود که به آن خیار تخمی می گفتند و خیار غیر مرغوب بود. همینطور بادمجان تخمی
۹ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۲
پنیر سوئیسی

1

اگر شما هم مثل من یک خودباخته ی دلداده به غرب باشید ؛ احتمالا اصطلاح انگلیسی "take sb/sth for granted"را شنیده اید . 

هیچ معادل فارسی مناسبی برای این اصطلاح پیدا نمیکنم . خیلی فکر کرده ام . به نظرم ترجمه ی این اصطلاح یک ترکیبی است از اصطلاحاتی مثل "قدر چیزی را ندانستن" ، "دست کم گرفتن چیزی" ، "بدیهی پنداشتن" و یک همچوچیزهایی .


2

ما در زندگی روزمره "هیجانات" مختلفی را تجربه میکنیم . هیجانات معمول ؛ مثل غم ، ترس .شادی ، خشم و ووو  

شخصا همیشه این هیجانات را بدیهی میپداشتم  . بار ها در زندگی دچار این هیجانات شده ام . بار ها در زندگی از چیزی ترسیده ام . اما هیچ وقت ننشسته ام راجع به خود "ترس" فکر کنم . اینکه اصلا این "ترس" چیست ؟ این حس "ترس" از کجا نشئت میگیرد؟ چرا انسان چنین حسی را تجربه میکند ؟

برگردیم به سر سطر آفرینش . زمانیکه اولین پرسلولی ها به وجود آمدند . این پرسلولیها میتوانستند ساماندهی خود را حفظ کنند یعنی توانایی "حفظ بقا" داشتند . با گذشت زمان ، پرسلولیها پیشرفته تر شدند و روابطی بین جانداران بوجود آمد از جمله رابطه ی "شکار و شکارچی" . رابطه ای که در آن گروهی از جانداران برای حفظ بقای خود باید جانداران دیگر را شکار میکردند .

یک فلش فوروارد بزنیم به میلیونها سال بعد وقتی انسانها از نسل پرسلولیهای اولیه زاده شدند . انسانهایی که میراثدار همان توانایی حفظ بقا بودند . انسان از میلیارد ها سلول تشکیل شده است . این ساماندهی گسترده از سلولها نیاز به یک ناظم داشت . ناظمی که سلولهارا در کنار هم نگه دارد . ناظمی که بدن انسان را از خطرات حفظ کند . پس اندامی به نام مغز بوجود آمد . مغزی که تمام سلولهارا تحت لوای یک کالبد رهبری میکند . هزاران سال پیش ، بشر به شدت ابتدایی بود . فرقی با دیگر حیوانات نداشت . شکارچی بود و از دست شکارچی های بزرگتر فرار میکرد . بیایید انسان را ؛فارغ از دیدگاه امروزی خودمان، به صورت یک جانور معمولی نگاه کنیم . این جانور چطور از بقای خودش دفاع میکرد ؟ چطور از دست شکارچی ها در امان می ماند ؟ با مغزش .اما مغز انسان چطور او را از خطرات "دنیای وحشی" حفظ میکرد ؟ با ایجاد هیجانی به نام "ترس" . ترس باعث میشد که انسان با دیدن حیوانات درنده پا به فرار بگذارد . ترس باعث میشد انسان در دنیای وحش زنده بماند .

من ترس را دست کم گرفته بودم . همیشه ترس را بدیهی میدانستم . اما ترس چیز شریفی است ! ترس یک ابزار است . ترس میراث اجداد ماست . یک ابزار کهنه و کارگشا که بقای ما را تضمین میکند . نه فقط ترس ؛ بلکه تمام هیجانات ما ، ابزارآلاتی هستند که برای تضمین بقای ما بوجود آمده اند . شادی ، غم ، خشم نفرت و ووو همه ابزار هایی هستند که اجدادمان در گنجه ی ژنوم ما به یادکار گذاشته اند .


3

قرن ها گذشت . انسانها به کمک توانایی مغزشان از دیگر حیوانات فاصله گرفتند . توانستند در قوانین طبیعت تصرف کنند . تمدن ها نضج گرفتند . کلانشهر ها سر به آسمان افراشتند . ارتباط انسان با دنیای وحش روز به روز گسسته تر شد . دیگر خبری از "ببر دندان خنجری" و "ماموت" و "گوزن" نیست . دیگر خبری از "تکاپو" و "ستیز" و "گریز" برای بقا نیست . هیجانات ما اما هنوز هستند . به خیال خودشان منتظرند تا ما را از خطرات پیرامون حفظ کنند . 

گاهی زندگی "متمدن" و "یکجانشینانه" ی ما با این هیجانات در تعارض قرار میگیرد . مثلا  در گذشته ترس خیلی به کار ما می آمد . ترس ضربان قلب را بالا میبرد ، فشار خون را زیاد میکرد ، نفس ها تند تر میشد و خلاصه همه ی این تمهیدات برای این بود که بدن آماده ی فرار از دست یک ببر دندان خنجری شود ! اما در جامعه ی امروز دیگر خبری از ببر دندان خنجری نیست . ببر دندان خنجری جای خود را به "ورشکستگی" داده است . جای خود را به "قسط های عقب افتاده" داده است . جای خود ر ا به "ناکامی تحصیلی" داده است . جای خود را به "ناامنی شغلی" داده است . دیگر حیوانات درنده انسان را تهدید نمیکنند ؛ در عوض هزار و یک مشکل جدید هستند که زندگی انسان را به مخاطره می اندازند .  

فاجعه از همین جا آغاز میشود . وقتی روی صندلی نشسته ایم و مدیر شرکت میگوید که تو اخراجی! "اخراج" یعنی از دست دادن شغل . از دست دادن شغل یعنی از دست دادن توانایی امرار معاش . پس بقای ما به خطر افتاد . اینجاست که ترس وارد عمل میشود . ضربان قلب را شدید میکند . فشار خون را بالا میبرد و خلاصه بدن ، آماده ی مبارزه یا فرار ازدست یک تهدید خارجی میشود . اما نه مبارزه ای درکار است نه فراری . ما فقط منکوب و متحیر روی صندلی "نشسته ایم" . همین "سکون" و "بی تحرکی" باعث میشود که فشار خون زیاد ، رگها را پاره کند و ....

همان ترسی(اضطراب) که زمانی باعث تضمین بقای ما میشد امروزه بقای انسان را به خطر انداخته است . خیلی از این بیماری های قلبی و عروقی رایج ، منشایی جز ترس و اضطراب ندارند . احساس ترس(اضطراب) برای جامعه ی متمدن ما طراحی نشده است . خیلی از هیجانات ما هستند که برای زندگی متمدن ما مناسب نیستند . خیلی از هیجانات ما هستند که سلامتی ما را تهدید میکنند . باید حواسمان به هیجاناتمان باشد . باید هیجاناتمان را بشناسیم و کنترلشان کنیم .

به نظرم جامعه ی امروز ما به روانپزشکان و روانشناسان نیاز دارد . بیش از هر زمان دیگری .

از این زاویه میشود گفت : "سلام بر فروید!"

۶ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۲۲
پنیر سوئیسی
یاد خانم قوامی ،معلم زبانمان، بخیر !
به نظرم واژه ی home در انگلیسی خیلی بهتر از واژه ی "خانه" در فارسی میتواند حق مطلب را ادا کند .
home به خوبی آن احساس "گرم و نرم" خانه را به ذهن متبادر میکند . معلم زبانمان میگفت که واژه ی house برای تعریف "شمایل" یا همان "ساختمان" خانه به کار میرود اما واژه ی home برای توصیف آن "حسی" است که آدم در خانه ی خودش دارد . 
شاید این به خاطر واج هاییست که در این واژه به کار رفته . مثلا تلفظ H باعث ایجاد حس گرما در وجود آدم میشود درست مثل وقتی که در دستت "ها" میکنی . تلفظ مصوت O و اتصالش به M باعث ایجاد یک بازدم نسبتا عمیق و القای حس آرامش میشود .

زبان چیزی جز همین اصوات نیست . اصواتی که با تارهای صوتی مان تولید میکنیم . حالا این اصوات در گوش یک نفر ، فقط یک مشت صدای ناهنجار است و در گوش دیگری صدا نیست بلکه "معنا"ست . "مفهوم" است . "حس" است . 
من هم دوست دارم برای خودم یک "زبان" بسازم . یک زبان کاملا شخصی . زبانی که بتواند حق مطلب را درباره ی بسیاری از عواطف و احساساتی که تجربه کرده ام بیان کند . همان عواطفی که برایشان هیچ واژه ای سراغ ندارم . واژه ای اختراع کنم که بتواند بوی نم-خاک را توصیف کند . واژه ای اختراع کنم که با آن بشود عشق یک دختربچه به پدرش را توصیف کرد . یا واژه ای برای توصیف این حال و هوای پاییزی که از کودکی برایم غرابتی شیرین دارد . و البته واژه ای هم برای توصیف سرگردانی این روزهایم . 

چنخشج
ای کاش واژه ای بود که با آن میتوانستم بگویم این روز ها چقدر سردرگمم . مثلا میگفتم که من این روز ها خیلی "چِنخَشج" هستم . و شما با شنیدن واژه ی "چنخشج" میفهمیدید که من دقیقا چه حسی دارم . چون احتمالا شما هم در طول عمرتان گاهی "چِنخَشج" شده اید !
اصلا آیا ما مثل هم حس میکنیم ؟ حیوانات چطور ؟ آنها چطور حس میکنند ؟ آنها دغدغه دارند ؟ اصلا احساس وجود داشتن میکنند ؟ احساس وجود داشتن یعنی چه ؟
پانزده سال به من جواب ها را آموزش دادند . پنج سال به خیال خودم دنبال جواب گشتم و حالا در این نقطه ایستاده ام و نمیدانم اصلا سوال چیست ؟

حیف از این عمری که با "من" زیستم !
چقدر راحت میگویم : "من" . درحالیکه من من نیستم . من پدرم هستم . من مادرم هستم . من جامعه ام هستم . من همان آدمهای مرده و زنده ای هستم که تفکراتشان به من آموخته شده است . من کمی داوکینزم ؛ کمی مطهری ام ؛ کمی امیل زولام ؛ کمی راسل ام ؛ کمی اصغر فرهادی ام و ووو . هر جور حساب میکنم من ، من نیستم .
من چطور باید فکر کنم ؟

دوست
در وبلاگ فقیدم پستی گذاشتم و پرسیدم که در لحظه ی خداحافظی از دوستان صمیمی چه باید گفت ؟ یاد این شعر زیبا از محمدکاظم کاظمی افتادم و حس کردم  که این بیت ، به خوبی آن حس حسرت و هجران را منتقل میکند :

کجا می روی ای مسافر؟درنگی!        ببر با خودت پاره دیگرت را
۱۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۳
پنیر سوئیسی

1

    یک پسربچه ی شنگول ده-یازده ساله بودم . طبق معمول داشتم در پیاده رویِ خیابانِ اصلیِ شهر ، ولگردی میکردم . پیاده رو مزدحم بود . نمیدانم آن روز به چه مناسبت انقدر شلوغ شده بود . در میان ازدحام ، صدای زنی را شنیدم که انگار داشت پسرش را صدا میزد . "حسین ؟ حسین ؟" به سمت صدا برگشتم . خانم نسبتا مسنی دم در یک مغازه ایستاده بود . نگاهش با نگاه من تلاقی کرد و گفت :"آقا پسر! میشه دست حسین رو بگیری و بیاریش اینجا " 

    حسین یک جوانک مبتلا به سندروم داون بود . چند قدم آن طرف تر وسط پیاده رو ، درمیان تردد جمعیت ایستاده بود . بی حرکت بود . همان نگاه بهت آلودِ معمولِ این گونه افراد را داشت . انگار به دنبال کسی میگشت . شاید فکر میکرد که گم شده است .

    راستش کمی می ترسیدم . تا بحال با یک فرد مبتلا به سندروم داون برخورد نداشته بودم . به سمت حسین رفتم . با احتیاط دستش را گرفتم . انتظار داشتم پرخاش کند یا حداقل برگردد و به من نگاه کند . اما حسین ، همچنان بهت زده و آرام به تردد عابران چشم دوخته بود ؛ انگار نه انگار که من وجود دارم . به هرحال دست پسرک را گرفتم و به آرامی بردمش پیش آن خانم نسبتا مسن که احتمالا مادرش بود . کمکش کردم از پله های مغازه بالا برود و دستش را به دست مادرش سپردم . 

    آن لحظه ! آن لحظه ی عجیب ! وقتی دست پسرک معصوم را در دست مادرش قرار دادم ، احساس شعف عجیبی وجودم را فرا گرفت . انگار من به دنیا آمده بودم برای آن لحظه . به دنیا آمده بودم که دست این پسر را در دست مادرش بگذارم . آن لحظه ی شگفت انگیز در هزارتوی ذهنم موکد شد . طوری که پس از اینهمه سال و انباشت اینهمه خاطرات ، هنوز هم آن لحظه را به یاد دارم . 

    شاید فکر کنید که من دارم خیلی گنده اش میکنم . قبول دارم که من کار خیلی بزرگی نکردم . اما میدانید ؛ آن زمان ها من اعتقاد کودکانه ای داشتم . اعتقاد داشتم ؛ خدا هر بنده ای را که دوست داشته باشد به آن بنده فرصت انجام کار خیر میدهد تا ثوابهایش زیاد شود . 

    آن روز درحالیکه شلنگ انداز راهم را از میان جمعیت به سمت خانه باز میکردم با خودم میگفتم : "خدا از بین آنهمه جمعیت مرا انتخاب کرد که دست پسر را به مادرش بسپارم پس خدا حتما مرا خیلی دوست دارد ."


    این روزهای اخیر ، خیلی فرصت کار خیر برایم پیش می آید . از همین کار های کوچک و دلنشین که برای همه ی شما پیش می آید . مثل کمک کردن به یک پیرزن برای حمل بار و بندیلش یا رد کرن یک نابینا ازخیابان . خلاصه از همین کارهایی که آدم را پر میکند از عواطف روشن و شیرین . 

    این روز های اخیر روابطم با خدا بهتر شده است . بنا به دلایلی ، کمی بهتر با او کنار آمده ام . گاهی شبها با او خلوت کرده ام . گاهی در عین ناباوری هایم نسبت به او ، با او سخن گفته ام . با خودم فکر میکنم خداوند دوباره گوشه چشمی به من کرده است . برای همین است که این روزها اینهمه فرصت کار خیر برایم پیش می آید . خدا میخواهد که من با کسب ثواب ، قلبم را پاک کنم و دوباره به سویش برگردم .


2

    سه-چهار سال پیش در کتاب "دفتر برنامه ریزی قلمچی" به یک یافته ی علمی جالب برخوردم . گرچه هدف "حاج کاظم" از مطرح کردن آن یافته ی علمی بیشتر انگیزشی بود اما من میخواهم از آن قضیه یک جور برداشت خداشناسانه انجام دهم ! صحت و سقم جملاتی که ذیلا می آورم پای "حاج کاظم" . یقه ی مرا نگیرید .

    میگویند در مغز ما سیستمی وجود دارد به نام "سیستم فعال کننده ی مشبک(Reticular activating system)" که به اختصار "RAS" خوانده میشود . همانطور که میدانید مغز ما به طور روزمره اطلاعات زیادی را از محیط اطرافمان دریافت میکند . وظیفه ی RAS این است که اطلاعات خاصی را از میان انبوه اطلاعات دریافتی ، پالایش و گزینش کند و همان ها را نگه دارد . این سیستم ، اطلاعاتی را گزینش میکند که برای ما مهم هستند حالا بنا به هر دلیلی .

    مثلا اگر شما یک ماشین جگوار قدیمی بخرید ؛ در خیابان دائم با جگوار های قدیمی برخورد میکنید در صورتیکه تا قبل از این به ندرت چنین ماشینی را در خیابان های شهر می دیدید . در حقیقت تعداد جگوار های قدیمی در سطح شهر بیشتر نشده است ؛ بلکه این کار RAS شماست . چون شما جدیدا این ماشین را خریده اید ، به این ماشین حساس شده اید ؛ پس RAS شما هم جگوار های قدیمی را از میان انبوه ماشین ها گزینش میکند .  پس "جگوار ها تا قبل ار این هم همیشه در تردد بوده اند اما شما به آنها توجهی نداشتید ."

    حالا برداشت انگیزشی این ماجرا هم این بود که ما ناخودآگاه به دنبال اطلاعاتی هستیم که عقاید ما را اثبات کنند . ما بنابه حال و هوای روحی خودمان اتفاقات پیرامون را گزینش میکنیم . اگر آدم مضطربی باشیم ؛ آن اتفاقاتی را گزینش میکنیم که گواه بر فروماندگی و عجز ما هستند . اگر آدم مثبت اندیشی باشیم آن اتفاقاتی را گزینش می کنیم که توانمندی و کامیابی ما را اثبات میکنند . یک جورهایی میشود گفت که هیچ آدم مضطربی آنقدر ها که فکر میکند بدبخت نیست و هیچ آدم مثبت اندیشی هم آن قدر ها که فکر میکند ، خوشبخت نیست .


3

    برگردیم به حال و هوای این روزهایم . گفتم که این اواخر ، خداوند دائم به من فرصت انجام کار خیر می دهد . میدانید که من خیلی اعتقادی به ماورا ندارم . چیز هایی که علم برآنها گواه نباشد را نمیپذیرم . به نظرم همین افکار من هم دلیلی دارند . راستش فکر میکنم اینجا درواقع پای RAS درمیان است ! 

    من تا قبل از این روز های اخیر ، اعتقادی به خدا و معنویات نداشته ام  . تا قبل از این روز های اخیر ، رعایت اخلاق برای من لذت بخش نبوده است . اصولا اخلاق را چیزی جز یک مشت "قراداد" نمیدانستم . قرارداد هایی که تنظیم شده اند تا جلوی تجلی "خوی حیوانی" انسان را بگیرند . پس در حقیقت هیچ پاداشی برای اخلاقمداری و هیچ کیفری برای بی اخلاقی قائل نبودم . با چنین دیدگاهی هیچ گاه از رعایت اخلاق ، لذت نمی بردم . هیچ وقت انجام کار خیر برایم لذت بخش نبود . شاید قبل از این هم کار های خیر زیادی کرده باشم اما چندان توجهی نکرده ام و از یاد بردمشان . چون برایم مهم نبوده اند .

    شاید این روز ها خدا ، فرصت کار خیر را برای من بیشتر نکرده است ؛ بلکه من ، اخیراً به اقتضای حال و هوای معنوی ام بیشتر به کار های خوبی که انجام داده ام توجه کرده ام و متعاقبا آنها را ذهنم نگه داشته ام .

    با این فرضیه میتوان ضرب المثل اعصاب خورد کن "از هر دستی بدی ، از همون دست میگیری" را توجیه کرد !

    من اگر به به ضرب المثل "از هر دستی بدی ...." اعتقاد داشته باشم . بعد از این که درحق کسی نیکی کنم  ناخودآگاه مترصد اتفاقات خوب در حق خودم هستم تا جمله ی مذکور اثبات شود . دائم منتظر هستم که یک نفر یک جایی گره از کارم بگشاید تا با خودم بگویم : "اِ دیدی ! این اتفاق پاداش کار خوبی بود که اون روز کردم ! " درصورتیکه شاید اگر آن کار خوب را نمیکردم ، باز آن اتفاق خوب برایم میافتاد . اما اگر می افتاد دیگر برایم انقدر خاص نبود که از رخ دادنش دوق کنم .


    شاید خدا آن بالا منتظر نایستاده است که هر کس کار بدی کرد ؛ بزند پس کله اش و هر کس نیکی کرد ؛ نوازشش کند . به نظرم خدایی اگر باشد با قوانین مقدر شده در طبیعت کار هایش را پیش میبرد . شاید خدا همان RAS مغز ماست . خدا همان جگوار قدیمی است . تا وقتی که سوار این جگوار قدیمی باشی تعداد جگوار های قدیمی در سطح شهر بیشتر میشود .


درباره ی علی : یک روز علی داشت با جواد بحث میکرد سر اینکه خدا چرا ما ر آفرید ؟ من خودم را انداختم وسط و گفتم شاید خدا همان خاصیت آفرینش باشد . شاید خدا یک میدا الکتریکی است . خدا در واقع یک خاصیت است .

    نمیدانم . عجیب است . خدا میگوید که باید با عقل به توحید رسید درصورتیکه عقل من انقدر ضعیف و عاجز است .

۷ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۸
پنیر سوئیسی

سالار عقیلی میگوید :

"به نام همه عاشقانت قسم ؛ که در راه تو[ایران] مرگ هم زندگیست"


جان لنون میگوید :

Imagine there's no countries"
It isn't hard to do
"Nothing to kill or die for

مانده ام به ساز کدامشان باید برقصم ؟!

+لینک دزدی از وبلاگ خانوم ستــ ـاره
۵ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۹:۱۶
پنیر سوئیسی

هر سال همین موقع ها ، اوائل مهرماه ، لوازم تحریری سر کوچه مان غلغله میشود . جوانک فروشنده به کمک پدرش ، به سختی کار مشتری ها راه می اندازند . فرصت سر خاراندن ندارند .

امسال امّا یک فرق جزیی با تمام مهر ماه های سالهای قبل داشت . جوانک فروشنده دست تنها شده بود .


نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

۶ نظر ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۲:۱۵
پنیر سوئیسی

پیاده رو خلوت بود . مادر و مادربزرگم جلو افتاده بودند . دنبالشان دویدم . خودم را به گوشه ی چادر مادرم رساندم و دستش را محکم توی دستم گرفتم . چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که مادر و مادربزرگم شروع کردند به خندیدن . جا خوردم . صدایشان غریبه بود . سرم را بالا گرفتم و چشمم افتاد به چشم یک دختر غریبه . دخترک با لبخندی به پهنای صورتش مرا نگاه میکرد . ای داد بیداد ! مگر میشود آدم یک نفر دیگر به جای مادرش اشتباه بگیرد ؟ سریع دستش را رها کردم . با اضطراب روی پاشنه ی پا چرخیدم و راه طی کرده را دوان دوان برگشتم . خیلی نگذشت که مادرم را دیدم که با مادربزرگم دارند به ریش [نداشته ی] من میخندند . در عین حال که از کنفت شدنم ناراحت بودم ؛ خوشحال بودم که حداقل گم نشدم .


داوود نماییده چند شب پیش مهمان برنامه ی دورهمی بود . در پاسخ به این سوال که مهمترین تجربه ی تمام سال های عمرش چیست گفت :

"خودمون رو جا نذاریم . بعضی وقتها انقدر خودمون رو دور جا میذاریم که باید یه عالمه برگردیم تا تازه به خودمون برسیم !"


تصمیمات زیادی گرفته ام . تصمیمات درست و بیشتر از آن تصمیمات غلط . نهایتا ، نتیجه ی تمام آن تصمیم ها این شد که الان در این نقطه هستم . اینکه شرایطم خوب است یا بد مهم نیست . مهم این است که ناگریز باید باز هم تصمیم بگیرم . تصمیمات الان ما هستند که حق انتخاب های آینده ی ما را میسازند . یعنی اگر من در گذشته تصمیمات بهتری میگرفتم شرایطم طوری رقم میخورد که الان حق انتخاب های بهتری برای آینده داشتم و میتوانستم تصمیمات بهتری برای آینده ام بگیرم . اینها مهم نیست . چیزی که مهم است این است که الان هم که اینجا هستم یک سری حق انتخاب هایی دارم . میتوانم با انتخاب های بدتر شرایطم را بدتر از این کنم یا میتوانم با انتخاب های درست تر شرایطم را بهتر کنم . 

شرایط خوب آینده ی ما فقط معلول انتخاب های درست الان ما نیست . بلکه تا حدودی هم معلول تصمیمات غلط گذشته ما هم هست . چون همان تصمیمات غلط بودند که ما را به تقطه ی الان رساندند . ما جیزی جز تصمیماتمان نیستیم .


افکاری هستند که نمیدانم چطور باید بیانشان کنم . به قول گوته نمیتوانم به افکارم "لباس الفاظ" بپوشانم . خلاصه افکارم دارند در ذهنم ، لخت و عور میچرخند پاچه ورمالیده ها ..... باید مطالعه کنم . مطالعه مثل خرید لباس است . برای افکارت لباس میخری . همونطور که ساعت ها عمرمان را توی پاساژ های مختلف تلف میکنیم تا با کلی حساسیت یک لباس بخریم . افکار ما هم لباس میخواهند . لباسی از جنس "واژه" ها .


داشتم فکر میکردم که دنیای ما را حواس پنجگانه ی ما می سازد . ما بخاطر حواس پنجگانه وجود داریم . دیدن ، شنیدن ، بوییدن ، چشیدن و لمس کردن . مجموع تمام اینها باعث میشود که ما احساس وجود داشتن کنیم . مثلا خودم را مثال میزنم . اگر قوه ی بینایی ام از کار بیفتد تمام اجسام اطرافم محو میشوند . اگر قوه ی شنوایی ام را از دست دهم تمام صداهای بلند و کمی میشنوم از بین میروند . اگر قوه ی بویایی ام را از دست دهم هیچ بویی نخواهم شنید . اگر قوه ی چشایی را از دست دهم همین مزه ی بزاق دهانم هم از بین میرود . اگر قوه ی لمس کردن را از دست دهم احتمالا همین لباس هایی که به تن دارم از بین میروند چون من نمیتوانم وزنشان را روی پوست بدنم احساس کنم .

اگر تمان حواسم را با هم از دست بدهم چه میشود ؟ 

یا یک چیز دیگر . تمام دنیای ما را حواس ما میسازند . تمام دنیای ما حاصل تحلیل مغز ماست . در واقع وجود داشتن یعنی اینکه گیرنده های حسی ما اطلاعات را به مغز برسانند و مغز آنها رو تفسیر کند . مثلا ما آدمها فقط محدوده ی امواج بین 400 تا 700 نانومتر را حس میکنیم و این حس را "دیدن" نامگذاری کردیم . حالا فرض کنید ما امواج بین 200 تا 400 رو حس میکردیم . احتمالا آن موقع عضو دیگری داشتیم که بهش میگفتیم "چشم" و به عمل حس کردن امواج هم میگفتیم دیدن . و دنیا هم جور دیگری بود قاعدتا .

دارم فکر میکنم که آیا جهان ، فارغ از ادراک ما وجود دارد یا نه . ما جسمی را لمس میکنیم . به لحاظ علمی جسم وجود دارد چون نورون های ما را تحریک کرده است . در واقع نورون های ما میگویند که این جسم وجود دارد . مشکل اینجاست که همین جمله ی "نورون های ما تحریک شده اند چون به جسمی برخورد کرده اند" حاصل علم است و علم حاصل حواس ماست . یعنی بعد از لمس جسم فهمیدیم که نورون هایمان تحریک شدند .

آیا واقعا نورونی هست ؟ 

خداییش خودم هم نمیدانم چه میگویم . این سوالات چه فایده ای به حال من دارد ؟ اصلا شاید سوالم اشتباه باشد .

۱۰ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۵:۰۶
پنیر سوئیسی

بچه که بودم یک جایی خواندم که ما وقتی بدنیا می آییم قلبمان به مثابه ی یک لوح سفید است . با هر کار بدی که می کنیم یک لکه ی سیاه روی قلبمان مینشیند . چند روز پیش یاد همین حرف افتادم . یک دفعه یادم آمد : اِ ! من دیگر بچه نیستم . حتی دیگر نوجوان هم نیستم .

از اردیبهشتی که در راه است میترسم . اردیبهشت 76 تا اردیبهشت 96 . 20 سال . رُندِ رُند ! به دنیا که آمدم قلبم سفید بود و موی پدرم سیاه . در این بیست سال قلبم را سیاه کردم و موی پدرم را سفید . عجیب اینکه بی شرمانه این قضیه برایم مهم نیست . انگار همه ی ارزشها برایم بی معنا شده باشند .

ارزش ! از این بیست سال ، پانزده سالش به فراگیری "ارزش" ها گذشت و پنج سالش هم صَرف زیر سوال بردن همان ارزش ها شد . دقیقا اول دبیرستان بود که یکی یکی قالب های ذهنی ام می شکست و تکه ای از هویتم گم میشد . خدا ، انسانیت ، اخلاق ، جامعه ، علم اندوزی و خیلی چیز های دیگر . همه در ذهنم متلاشی شدند . من ماندم و هزاران سوال و بار سنگین مسئولیتم در قبال جامعه . این روز ها شده ام هیچ مطلق . حتی فکر کردن هم انگار برایم بی ارزش شده است . 


در کودکی بیست سالگی را مترادف با "جوانی" می دانستم . بیست ساله ها در نظرم جوانان رعنایی بودند که ته-ریش میگذارند ، پیراهن چهاخانه شان را در شلوارشان می کنند و شق و رق قدم برمیدارند. خودم را ورانداز میکنم . این پسربچه ی لاغرمردنی هیچ سنخیتی با آن تصورات کودکانه ندارد . خیلی مهم نیست . چیزی که مرا آزار میدهد یک ترس عمیق است . یک سردرگمی عجیب که خاطرم را آشفته کرده است .

جوانی یعنی بلوغ یک "جاندار" ؛ یعنی اینکه "حیات" واقعی آغاز شده است . جوانی یعنی اکنون هرچه پیش بروی یک قدم به پیری نزدیکتر خواهی شد و یا بهتر است بگویم یک قدم به تاریخ انقضای بدنت نزدیکتر میشوی . جوانی یعنی شیب صعودی کودکی و نوجوانی را پشت سر گذاشته ای و روی رأس سهمی ایستاده ای . اکنون باید تن ات را به یک شیب تند و نزولی بدهی که انتهایش مرگ است .

تمام حرف دلم این است . من برای زندگی آماده نیستم . بیست سالگی مرا میترساند . بدنم بالغ است اما افکارم نه . بدنم به من میگوید : "من آماده ام برای زندگی کردن" . اما افکارم میگویند :" ما هنوز نمیدونیم چطور باید زندگی کرد !" .

۱۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۷
پنیر سوئیسی