السلام علیک یا فروید!
1
اگر شما هم مثل من یک خودباخته ی دلداده به غرب باشید ؛ احتمالا اصطلاح انگلیسی "take sb/sth for granted"را شنیده اید .
هیچ معادل فارسی مناسبی برای این اصطلاح پیدا نمیکنم . خیلی فکر کرده ام . به نظرم ترجمه ی این اصطلاح یک ترکیبی است از اصطلاحاتی مثل "قدر چیزی را ندانستن" ، "دست کم گرفتن چیزی" ، "بدیهی پنداشتن" و یک همچوچیزهایی .
2
ما در زندگی روزمره "هیجانات" مختلفی را تجربه میکنیم . هیجانات معمول ؛ مثل غم ، ترس .شادی ، خشم و ووو
شخصا همیشه این هیجانات را بدیهی میپداشتم . بار ها در زندگی دچار این هیجانات شده ام . بار ها در زندگی از چیزی ترسیده ام . اما هیچ وقت ننشسته ام راجع به خود "ترس" فکر کنم . اینکه اصلا این "ترس" چیست ؟ این حس "ترس" از کجا نشئت میگیرد؟ چرا انسان چنین حسی را تجربه میکند ؟
برگردیم به سر سطر آفرینش . زمانیکه اولین پرسلولی ها به وجود آمدند . این پرسلولیها میتوانستند ساماندهی خود را حفظ کنند یعنی توانایی "حفظ بقا" داشتند . با گذشت زمان ، پرسلولیها پیشرفته تر شدند و روابطی بین جانداران بوجود آمد از جمله رابطه ی "شکار و شکارچی" . رابطه ای که در آن گروهی از جانداران برای حفظ بقای خود باید جانداران دیگر را شکار میکردند .
یک فلش فوروارد بزنیم به میلیونها سال بعد وقتی انسانها از نسل پرسلولیهای اولیه زاده شدند . انسانهایی که میراثدار همان توانایی حفظ بقا بودند . انسان از میلیارد ها سلول تشکیل شده است . این ساماندهی گسترده از سلولها نیاز به یک ناظم داشت . ناظمی که سلولهارا در کنار هم نگه دارد . ناظمی که بدن انسان را از خطرات حفظ کند . پس اندامی به نام مغز بوجود آمد . مغزی که تمام سلولهارا تحت لوای یک کالبد رهبری میکند . هزاران سال پیش ، بشر به شدت ابتدایی بود . فرقی با دیگر حیوانات نداشت . شکارچی بود و از دست شکارچی های بزرگتر فرار میکرد . بیایید انسان را ؛فارغ از دیدگاه امروزی خودمان، به صورت یک جانور معمولی نگاه کنیم . این جانور چطور از بقای خودش دفاع میکرد ؟ چطور از دست شکارچی ها در امان می ماند ؟ با مغزش .اما مغز انسان چطور او را از خطرات "دنیای وحشی" حفظ میکرد ؟ با ایجاد هیجانی به نام "ترس" . ترس باعث میشد که انسان با دیدن حیوانات درنده پا به فرار بگذارد . ترس باعث میشد انسان در دنیای وحش زنده بماند .
من ترس را دست کم گرفته بودم . همیشه ترس را بدیهی میدانستم . اما ترس چیز شریفی است ! ترس یک ابزار است . ترس میراث اجداد ماست . یک ابزار کهنه و کارگشا که بقای ما را تضمین میکند . نه فقط ترس ؛ بلکه تمام هیجانات ما ، ابزارآلاتی هستند که برای تضمین بقای ما بوجود آمده اند . شادی ، غم ، خشم نفرت و ووو همه ابزار هایی هستند که اجدادمان در گنجه ی ژنوم ما به یادکار گذاشته اند .
3
قرن ها گذشت . انسانها به کمک توانایی مغزشان از دیگر حیوانات فاصله گرفتند . توانستند در قوانین طبیعت تصرف کنند . تمدن ها نضج گرفتند . کلانشهر ها سر به آسمان افراشتند . ارتباط انسان با دنیای وحش روز به روز گسسته تر شد . دیگر خبری از "ببر دندان خنجری" و "ماموت" و "گوزن" نیست . دیگر خبری از "تکاپو" و "ستیز" و "گریز" برای بقا نیست . هیجانات ما اما هنوز هستند . به خیال خودشان منتظرند تا ما را از خطرات پیرامون حفظ کنند .
گاهی زندگی "متمدن" و "یکجانشینانه" ی ما با این هیجانات در تعارض قرار میگیرد . مثلا در گذشته ترس خیلی به کار ما می آمد . ترس ضربان قلب را بالا میبرد ، فشار خون را زیاد میکرد ، نفس ها تند تر میشد و خلاصه همه ی این تمهیدات برای این بود که بدن آماده ی فرار از دست یک ببر دندان خنجری شود ! اما در جامعه ی امروز دیگر خبری از ببر دندان خنجری نیست . ببر دندان خنجری جای خود را به "ورشکستگی" داده است . جای خود را به "قسط های عقب افتاده" داده است . جای خود ر ا به "ناکامی تحصیلی" داده است . جای خود را به "ناامنی شغلی" داده است . دیگر حیوانات درنده انسان را تهدید نمیکنند ؛ در عوض هزار و یک مشکل جدید هستند که زندگی انسان را به مخاطره می اندازند .
فاجعه از همین جا آغاز میشود . وقتی روی صندلی نشسته ایم و مدیر شرکت میگوید که تو اخراجی! "اخراج" یعنی از دست دادن شغل . از دست دادن شغل یعنی از دست دادن توانایی امرار معاش . پس بقای ما به خطر افتاد . اینجاست که ترس وارد عمل میشود . ضربان قلب را شدید میکند . فشار خون را بالا میبرد و خلاصه بدن ، آماده ی مبارزه یا فرار ازدست یک تهدید خارجی میشود . اما نه مبارزه ای درکار است نه فراری . ما فقط منکوب و متحیر روی صندلی "نشسته ایم" . همین "سکون" و "بی تحرکی" باعث میشود که فشار خون زیاد ، رگها را پاره کند و ....
همان ترسی(اضطراب) که زمانی باعث تضمین بقای ما میشد امروزه بقای انسان را به خطر انداخته است . خیلی از این بیماری های قلبی و عروقی رایج ، منشایی جز ترس و اضطراب ندارند . احساس ترس(اضطراب) برای جامعه ی متمدن ما طراحی نشده است . خیلی از هیجانات ما هستند که برای زندگی متمدن ما مناسب نیستند . خیلی از هیجانات ما هستند که سلامتی ما را تهدید میکنند . باید حواسمان به هیجاناتمان باشد . باید هیجاناتمان را بشناسیم و کنترلشان کنیم .
به نظرم جامعه ی امروز ما به روانپزشکان و روانشناسان نیاز دارد . بیش از هر زمان دیگری .
از این زاویه میشود گفت : "سلام بر فروید!"