چِنخَشج
پنجشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۳ ب.ظ
یاد خانم قوامی ،معلم زبانمان، بخیر !
به نظرم واژه ی home در انگلیسی خیلی بهتر از واژه ی "خانه" در فارسی میتواند حق مطلب را ادا کند .
home به خوبی آن احساس "گرم و نرم" خانه را به ذهن متبادر میکند . معلم زبانمان میگفت که واژه ی house برای تعریف "شمایل" یا همان "ساختمان" خانه به کار میرود اما واژه ی home برای توصیف آن "حسی" است که آدم در خانه ی خودش دارد .
شاید این به خاطر واج هاییست که در این واژه به کار رفته . مثلا تلفظ H باعث ایجاد حس گرما در وجود آدم میشود درست مثل وقتی که در دستت "ها" میکنی . تلفظ مصوت O و اتصالش به M باعث ایجاد یک بازدم نسبتا عمیق و القای حس آرامش میشود .
زبان چیزی جز همین اصوات نیست . اصواتی که با تارهای صوتی مان تولید میکنیم . حالا این اصوات در گوش یک نفر ، فقط یک مشت صدای ناهنجار است و در گوش دیگری صدا نیست بلکه "معنا"ست . "مفهوم" است . "حس" است .
من هم دوست دارم برای خودم یک "زبان" بسازم . یک زبان کاملا شخصی . زبانی که بتواند حق مطلب را درباره ی بسیاری از عواطف و احساساتی که تجربه کرده ام بیان کند . همان عواطفی که برایشان هیچ واژه ای سراغ ندارم . واژه ای اختراع کنم که بتواند بوی نم-خاک را توصیف کند . واژه ای اختراع کنم که با آن بشود عشق یک دختربچه به پدرش را توصیف کرد . یا واژه ای برای توصیف این حال و هوای پاییزی که از کودکی برایم غرابتی شیرین دارد . و البته واژه ای هم برای توصیف سرگردانی این روزهایم .
چنخشج
ای کاش واژه ای بود که با آن میتوانستم بگویم این روز ها چقدر سردرگمم . مثلا میگفتم که من این روز ها خیلی "چِنخَشج" هستم . و شما با شنیدن واژه ی "چنخشج" میفهمیدید که من دقیقا چه حسی دارم . چون احتمالا شما هم در طول عمرتان گاهی "چِنخَشج" شده اید !
اصلا آیا ما مثل هم حس میکنیم ؟ حیوانات چطور ؟ آنها چطور حس میکنند ؟ آنها دغدغه دارند ؟ اصلا احساس وجود داشتن میکنند ؟ احساس وجود داشتن یعنی چه ؟
پانزده سال به من جواب ها را آموزش دادند . پنج سال به خیال خودم دنبال جواب گشتم و حالا در این نقطه ایستاده ام و نمیدانم اصلا سوال چیست ؟
حیف از این عمری که با "من" زیستم !
چقدر راحت میگویم : "من" . درحالیکه من من نیستم . من پدرم هستم . من مادرم هستم . من جامعه ام هستم . من همان آدمهای مرده و زنده ای هستم که تفکراتشان به من آموخته شده است . من کمی داوکینزم ؛ کمی مطهری ام ؛ کمی امیل زولام ؛ کمی راسل ام ؛ کمی اصغر فرهادی ام و ووو . هر جور حساب میکنم من ، من نیستم .
من چطور باید فکر کنم ؟
دوست
در وبلاگ فقیدم پستی گذاشتم و پرسیدم که در لحظه ی خداحافظی از دوستان صمیمی چه باید گفت ؟ یاد این شعر زیبا از محمدکاظم کاظمی افتادم و حس کردم که این بیت ، به خوبی آن حس حسرت و هجران را منتقل میکند :
کجا می روی ای مسافر؟درنگی! ببر با خودت پاره دیگرت را
۹۵/۰۷/۰۸