یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگی ام وقتیست که از یک کوچه ی "بخصوص" میگذرم . یک کوچه ی دوست داشتنی که حوالی بعد از ظهر پر میشود از "زندگی" . پر میشود از "آدم های عاشق" .
هر روز حوالی بعد از ظهر از کوچه ی "مهد کودک" میگذرم . کوچه پر است از مادرانی که دست فرزندانشان را گرفته اند و دارند میروند . پشت سر یک مادر و پسر راه می افتم . یک پسرک نقلی چهار-پنج ساله که سفت و محکم دست ماردش را گرفته است . مادر ، زن میانسالیست با مانتو و مقنعه ی گشاد . یک جورهایی هیئت و شمایل یک "معلم" را دارد . کیف پسرکش را روی شانه ی افتاده اش انداخته است . با ملاحت دلنشینی با پسرش صحبت میکند . از پسرش میپرسد : امروز خوش گذشت ؟
پسرک ورجه ورجه کنان میگوید : "آوووره ! امروز کلی بازی کردیم !"
مادر با همان ملاحت میگوید : "خب خدا روشکر ."
من دارم پشت سرشان راه میروم ؛ اما به خدا قسم میتوانم تبسم شیرین مادر را ببینم . لبخندش در هوای پاییزی پخش شده است .
کار روزگار را میبینید ؟ ما دهه هفتادی ها هم الان به سنی رسیده ایم که میتوانیم برای خودمان نوستالژی داشته باشیم ! زمان ما یکی از آیتم های ثابت برنامه کودک ، "سرودهای ایام هفته" بود . هر روز نماهنگی پخش میشد که سرود مخصوص همان روز را میخواند . چیز زیادی از نماهنگ ها در خاطرم نمانده است . هیچ ؛ جز مشتی تصاویر پراکنده و بیدخورده .. اما ملودی آهنگ ها را خوب به یاد دارم و البته کمی از اشعار را .
مثلا سرود "یکشنبه ها" میگفت : "یکشنبه ها یه ماهیه یا اینکه یه قناریه . اگه مراقبش باشی ؛ یه روز خوب و عالیه !" یا سرود "چهارشنبه ها" یک همچوچیزی بود : "چهارشنبه توی جیبش یه مشت ستاره داره به جای صفر هر بیست یک ستاره میذاره" . آخ که چقدر از الصاق برچسب ستاره به دفتر صدبرگ دیکته ام ذوق میکردم !
امروز شنبه است . سرود "شنبه ها" میگفت : "شنبه یه سیب سرخه شنبه یه سیب سرخه گاااازززش بزن شیرینه !" .
نمیدانم اینجا مقصود از تشبیه "شنبه ها" به "سیب سرخ" چه بوده است . نمیدانم شاعر چه وجه شبهی را در نظر داشته . اما از منظر من تشبیه بجاییست . کاملا بجا .
نمیدانم تا حالا دقت کرده اید یا نه ؛ سیب یک جور ویژگی منحصر به فردی دارد . یک جور ویژگی عجیب که در هیچ میوه ی دیگری یافت نمیشود و آن این است که همیشه گاز اولی که به سیب میزنیم خوشمزه ترین گاز است ! گاز اول سیب طعم متفاوتی دارد شاید چون برای اولین بار "مزه" ی سیب در دهان پخش میشود . وقتی به خوردن ادامه میدهی _و گاز های بعدی را میزنی_ ، کم کم آن طعم دلچسب زایل میشود . انگار مزه ی سیب در دهان عادی و ملال آور میشود طوریکه دوست داری سیب را ، درحالیکه کامل نخورده ای ، بیندازی دور . عجیب است که فقط سیب این خاصیت را دارد . مثلا گاز اول خیار با گاز های بعدی فرقی ندارد . همه اش مزه ی خیار می دهد به جز گاز آخر که تلخ میشود !
داشتم میگفتم تشبیه شنبه به سیب سرخ ؛ به خوبی حق مطلب را درمورد این روز ادا میکند .
شنبه دقیقا مثل گاز اول سیب است . دلچسب تر از باقی روزهای هفته است . شنبه ها آدم همیشه پر است از انگیزه . اما حیف که این دوامی ندارد . یکشنبه میآید و از پس آن دوشنبه و ووو نهایتا آدم بی رمق و بیخیال وا میدهد و منتظر می نشیند که شنبه ی هفته ی بعد برسد و دوباره آن طعم دلنشین گاز اول را بچشد !
حالا که پای تمثیل به این پست باز شد ؛ میخواهم این مزخرفاتم را به فلسفه ربطش بدهم!
به نظرم دوره ی کودکی هم مثل همان اولین گاز سیب است . کودکی اولین گازی است که به "سیب عمرمان" میزنیم . تا قبل از این "طعم زندگی" را نچشیده بوده ایم ؛ پس تعجبی ندارد که زندگی در کودکی اینقدر لذت بخش است . اما هر چه میگذرد بیشتر به طعم زندگی عادت میکنیم . تا جاییکه همه چیز تکراری و ملال آور میشود .
یوستین گردر کتاب دنیای سوفی مینویسد :
"تنها چیزی که نیاز داریم تا فیلسوف خوبی بشویم قوه ی شگفتی است . کودکان این قوه را دارند . این تعجب آور نیست . پس از گذشت چند ماه در رحم ، پا به هستی کاملا تازه ای می نهند . ولی هر چه بزرگتر میشوند قوه ی شگفتی خود را از دست میدهند میدانی چرا ؟
کودک نوزاد اگر میتوانست حرف بزند شاید اولین چیزی که میگفت این بود که به چه دنیای عجیب و غریبی آمده است . حتما دیده ای که چگونه به دور و بر خود نگاه میکند و از روی کنجکاوی به سوی هرچه میبیند دست دراز میکند .
رفته رفته ، واژه هایی می آموزد . و هر وقت سگ میبیند میگوید : "هاپو! هاپو!" بالا و پایین میپرد ، دست تکان میدهد "هاپو! هاپو! هاپو! هاپو!" ما که بزرگتر و عاقلتریم شاید تا اندازه ای از این همه ذوق و شوق کودک خسته میشویم . شاید سر درنمی آوریم این های و هوی برای چیست ، شاید بگوییم : "بعله ، بعله ، هاپوست . آرام بشین !" چرا ما این طور به هیجان نیامده ایم ؟ چون سگ زیاد دیده ایم .
این اشتیاق و بی تابی کودک شاید صدها بار تکرار شود تا یاد بگیرد بی سروصدا از کنار سگ ، یا فیل ، یا اسب آبی بگذرد . بچه در واقع مدتها پیش از آنکه کاملا زبان باز کند _و مدتها پیش از آنکه فلسفی فکر کند_به جهان عادت میکند .
و_ اگر عقیده ی مرا بخواهی_میگویم چه حیف !
سوفی عزیز ؛ دلوپسی من این است که مبادا تو هم مانند بسیاری از مردم چنان تربیت بشوی که جهان را بدیهی بشماری .
اما جهان و هرچه درآن است برای کودک تازگی دارد . او را به شگفت می اندازد بزرگتر ها این طور نیستند . اکثرا جهان را چیزی عادی می شمارند .
اینجاست که فیلسوفان با دیگران بسیار فرق دارند .
حق با برادر یوستین است . نه ؟
انگار کودکان بالذات فیلسوفند . چون هنوز یاد نگرفته اند که برای داشتن زندگی راحت باید دغدغه های راستین انسانیشان را فراموش کنند !
این اواخر دائم از خودم میپرسیدم چرا دنبال فلسفه ام ؟ همیشه صدای آزاردهنده ای در گوشم میپیچید که :"برای خودنمایی !"
شاید به دنبال خودنمایی یا حداقل اثبات اندیشمندی خودم به خودم بوده ام . اما یک چیزی این وسط درست نبود . الان فهمیدم . من به دنبال فلسفه ام چون انسانم . فکر میکنم توانایی تفکر ما این اقتضا را دارند که به دنبال چیستی ها و چرایی های زندگی بگردیم . اگر اکثر مردم جامعه به دنبال این مسائل نیستند ؛ فقط برای این است که سرشان را با چیزهای دیگری گرم کرده اند .من هم همینطور شده بودم . من هم کم کم داشتم مسخ میشدم . برای همین بود که فکر میکردم فلسفه را برای خودنمایی میخواهم . خودنمایی یکی از علائم مسخ است. اینکه هر کاری کنی تا در جامعه مقبولیت داشته باشی .
من کودکی ام را از یاد برده بودم . یادم رفته بود در کودکی چقدر به سوالاتی فکر میکردم که مرا به وادی تحیر میکشاندند . باید برگردم به همان پرهام هفت ساله . بچه که بودم دائم راجع به "من بودن" فکر میکردم . پیش خودم میگفتم "من" قرار است در این دنیا و آن دنیا همین "من" باشم ؟ من بودن آن هم تا ابد ، مرا میترساند . یا شاید متحیرم میکرد . گاهی به "ابدیت" فکر میکردم . گاهی به مشکلات دنیا . گاهی به "جنگ" . و اینکه جنگ چه موقعیت خنده داریست . مردم خودشان حکومت هارا میسازند آن وقت خودشان برای همان حکومت ها میمیرند .
احساس میکنم دارم چرت میگویم . نباید اینطور باشد از نگاه من نوزده ساله چرت است و نه نگاه آن بچه ی هفت ساله که تازه احساس وجودداشتن میکند و پر است از سوال . فلسفه برای ارضای نیاز به خودنمایی نیست . برای ارضای نیاز انسان به داناییست . برای چرایی زندگی است و من فکر میکنم تا زمانیکه چرایی زندگی را نیافته ایم خود همین "تلاش برای پیدا کردن چرایی زندگی" ، چرایی زندگیست ! علی حرف جالبی میزد . میگفت "ما انسانها مغز های طبیعتیم همانطور که درختان شش های طبیعت ."
باید آن پسربچه ی هفت ساله را از زیر آوار روزمرگی و دغدغه های غیراصیل بیرون بکشم . قبل از اینکه خیلی دیر شود . میترسم دیر شده باشد . این اواخر دیگر آن شور و شوق همیشگی را ندارم .
دارم دوباره رمان "دنیای سوفی" را میخوانم . راستش خیلی تمایلی به بازخوانی این کتاب نداشتم . این کتاب را اولین بار سال اول دبیرستان خواندم . اول دبیرستان "تهوع آور" ترین دوران زندگی ام بود . احساس میکردم که این کتاب هم همان مزه ی تهوع آور را به خود گرفته است . برای همین سمتش نمیرفتم و چه حیف . اتفاقا الان به این کتاب نیاز داشتم نه در آن دوران بلوغ و اضطراب و افت تحصیلی و بثورات پوستی و ناامنی عاطفی !
انگار که من الان آدم دیگری ام و کتاب هم کتاب دیگریست .
کتاب شیرینیست .به شدت پیشنهادش میکنم . البته این کتاب میتواند ترسناک هم باشد . فروپاشی باور ها ترسناک است یا بهتر است بگویم حیرت انگیز .
تا حالا راجع به من بودن تان فکر کرده اید ؟
پ.ن. راستی مدتی پیش در پستی گفتم که معادل فارسی مناسبی برای اصطلاح take s.th/s.b for granted پیدا نمیکنم . در کتاب دنیای سوفی به این اصطلاح برخوردم که "بدیهی شمردن" ترجمه شده است . دم مترجمش ،حسن کامشاد، گرم ! شمردن یا به حساب آوردن همان فعلی بود که دنبالش میگشتم .