زندگی
یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگی ام وقتیست که از یک کوچه ی "بخصوص" میگذرم . یک کوچه ی دوست داشتنی که حوالی بعد از ظهر پر میشود از "زندگی" . پر میشود از "آدم های عاشق" .
هر روز حوالی بعد از ظهر از کوچه ی "مهد کودک" میگذرم . کوچه پر است از مادرانی که دست فرزندانشان را گرفته اند و دارند میروند . پشت سر یک مادر و پسر راه می افتم . یک پسرک نقلی چهار-پنج ساله که سفت و محکم دست ماردش را گرفته است . مادر ، زن میانسالیست با مانتو و مقنعه ی گشاد . یک جورهایی هیئت و شمایل یک "معلم" را دارد . کیف پسرکش را روی شانه ی افتاده اش انداخته است . با ملاحت دلنشینی با پسرش صحبت میکند . از پسرش میپرسد : امروز خوش گذشت ؟
پسرک ورجه ورجه کنان میگوید : "آوووره ! امروز کلی بازی کردیم !"
مادر با همان ملاحت میگوید : "خب خدا روشکر ."
من دارم پشت سرشان راه میروم ؛ اما به خدا قسم میتوانم تبسم شیرین مادر را ببینم . لبخندش در هوای پاییزی پخش شده است .