پنیر سوئیسی

بایگانی

جگوار قدیمی

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۸ ق.ظ

1

    یک پسربچه ی شنگول ده-یازده ساله بودم . طبق معمول داشتم در پیاده رویِ خیابانِ اصلیِ شهر ، ولگردی میکردم . پیاده رو مزدحم بود . نمیدانم آن روز به چه مناسبت انقدر شلوغ شده بود . در میان ازدحام ، صدای زنی را شنیدم که انگار داشت پسرش را صدا میزد . "حسین ؟ حسین ؟" به سمت صدا برگشتم . خانم نسبتا مسنی دم در یک مغازه ایستاده بود . نگاهش با نگاه من تلاقی کرد و گفت :"آقا پسر! میشه دست حسین رو بگیری و بیاریش اینجا " 

    حسین یک جوانک مبتلا به سندروم داون بود . چند قدم آن طرف تر وسط پیاده رو ، درمیان تردد جمعیت ایستاده بود . بی حرکت بود . همان نگاه بهت آلودِ معمولِ این گونه افراد را داشت . انگار به دنبال کسی میگشت . شاید فکر میکرد که گم شده است .

    راستش کمی می ترسیدم . تا بحال با یک فرد مبتلا به سندروم داون برخورد نداشته بودم . به سمت حسین رفتم . با احتیاط دستش را گرفتم . انتظار داشتم پرخاش کند یا حداقل برگردد و به من نگاه کند . اما حسین ، همچنان بهت زده و آرام به تردد عابران چشم دوخته بود ؛ انگار نه انگار که من وجود دارم . به هرحال دست پسرک را گرفتم و به آرامی بردمش پیش آن خانم نسبتا مسن که احتمالا مادرش بود . کمکش کردم از پله های مغازه بالا برود و دستش را به دست مادرش سپردم . 

    آن لحظه ! آن لحظه ی عجیب ! وقتی دست پسرک معصوم را در دست مادرش قرار دادم ، احساس شعف عجیبی وجودم را فرا گرفت . انگار من به دنیا آمده بودم برای آن لحظه . به دنیا آمده بودم که دست این پسر را در دست مادرش بگذارم . آن لحظه ی شگفت انگیز در هزارتوی ذهنم موکد شد . طوری که پس از اینهمه سال و انباشت اینهمه خاطرات ، هنوز هم آن لحظه را به یاد دارم . 

    شاید فکر کنید که من دارم خیلی گنده اش میکنم . قبول دارم که من کار خیلی بزرگی نکردم . اما میدانید ؛ آن زمان ها من اعتقاد کودکانه ای داشتم . اعتقاد داشتم ؛ خدا هر بنده ای را که دوست داشته باشد به آن بنده فرصت انجام کار خیر میدهد تا ثوابهایش زیاد شود . 

    آن روز درحالیکه شلنگ انداز راهم را از میان جمعیت به سمت خانه باز میکردم با خودم میگفتم : "خدا از بین آنهمه جمعیت مرا انتخاب کرد که دست پسر را به مادرش بسپارم پس خدا حتما مرا خیلی دوست دارد ."


    این روزهای اخیر ، خیلی فرصت کار خیر برایم پیش می آید . از همین کار های کوچک و دلنشین که برای همه ی شما پیش می آید . مثل کمک کردن به یک پیرزن برای حمل بار و بندیلش یا رد کرن یک نابینا ازخیابان . خلاصه از همین کارهایی که آدم را پر میکند از عواطف روشن و شیرین . 

    این روز های اخیر روابطم با خدا بهتر شده است . بنا به دلایلی ، کمی بهتر با او کنار آمده ام . گاهی شبها با او خلوت کرده ام . گاهی در عین ناباوری هایم نسبت به او ، با او سخن گفته ام . با خودم فکر میکنم خداوند دوباره گوشه چشمی به من کرده است . برای همین است که این روزها اینهمه فرصت کار خیر برایم پیش می آید . خدا میخواهد که من با کسب ثواب ، قلبم را پاک کنم و دوباره به سویش برگردم .


2

    سه-چهار سال پیش در کتاب "دفتر برنامه ریزی قلمچی" به یک یافته ی علمی جالب برخوردم . گرچه هدف "حاج کاظم" از مطرح کردن آن یافته ی علمی بیشتر انگیزشی بود اما من میخواهم از آن قضیه یک جور برداشت خداشناسانه انجام دهم ! صحت و سقم جملاتی که ذیلا می آورم پای "حاج کاظم" . یقه ی مرا نگیرید .

    میگویند در مغز ما سیستمی وجود دارد به نام "سیستم فعال کننده ی مشبک(Reticular activating system)" که به اختصار "RAS" خوانده میشود . همانطور که میدانید مغز ما به طور روزمره اطلاعات زیادی را از محیط اطرافمان دریافت میکند . وظیفه ی RAS این است که اطلاعات خاصی را از میان انبوه اطلاعات دریافتی ، پالایش و گزینش کند و همان ها را نگه دارد . این سیستم ، اطلاعاتی را گزینش میکند که برای ما مهم هستند حالا بنا به هر دلیلی .

    مثلا اگر شما یک ماشین جگوار قدیمی بخرید ؛ در خیابان دائم با جگوار های قدیمی برخورد میکنید در صورتیکه تا قبل از این به ندرت چنین ماشینی را در خیابان های شهر می دیدید . در حقیقت تعداد جگوار های قدیمی در سطح شهر بیشتر نشده است ؛ بلکه این کار RAS شماست . چون شما جدیدا این ماشین را خریده اید ، به این ماشین حساس شده اید ؛ پس RAS شما هم جگوار های قدیمی را از میان انبوه ماشین ها گزینش میکند .  پس "جگوار ها تا قبل ار این هم همیشه در تردد بوده اند اما شما به آنها توجهی نداشتید ."

    حالا برداشت انگیزشی این ماجرا هم این بود که ما ناخودآگاه به دنبال اطلاعاتی هستیم که عقاید ما را اثبات کنند . ما بنابه حال و هوای روحی خودمان اتفاقات پیرامون را گزینش میکنیم . اگر آدم مضطربی باشیم ؛ آن اتفاقاتی را گزینش میکنیم که گواه بر فروماندگی و عجز ما هستند . اگر آدم مثبت اندیشی باشیم آن اتفاقاتی را گزینش می کنیم که توانمندی و کامیابی ما را اثبات میکنند . یک جورهایی میشود گفت که هیچ آدم مضطربی آنقدر ها که فکر میکند بدبخت نیست و هیچ آدم مثبت اندیشی هم آن قدر ها که فکر میکند ، خوشبخت نیست .


3

    برگردیم به حال و هوای این روزهایم . گفتم که این اواخر ، خداوند دائم به من فرصت انجام کار خیر می دهد . میدانید که من خیلی اعتقادی به ماورا ندارم . چیز هایی که علم برآنها گواه نباشد را نمیپذیرم . به نظرم همین افکار من هم دلیلی دارند . راستش فکر میکنم اینجا درواقع پای RAS درمیان است ! 

    من تا قبل از این روز های اخیر ، اعتقادی به خدا و معنویات نداشته ام  . تا قبل از این روز های اخیر ، رعایت اخلاق برای من لذت بخش نبوده است . اصولا اخلاق را چیزی جز یک مشت "قراداد" نمیدانستم . قرارداد هایی که تنظیم شده اند تا جلوی تجلی "خوی حیوانی" انسان را بگیرند . پس در حقیقت هیچ پاداشی برای اخلاقمداری و هیچ کیفری برای بی اخلاقی قائل نبودم . با چنین دیدگاهی هیچ گاه از رعایت اخلاق ، لذت نمی بردم . هیچ وقت انجام کار خیر برایم لذت بخش نبود . شاید قبل از این هم کار های خیر زیادی کرده باشم اما چندان توجهی نکرده ام و از یاد بردمشان . چون برایم مهم نبوده اند .

    شاید این روز ها خدا ، فرصت کار خیر را برای من بیشتر نکرده است ؛ بلکه من ، اخیراً به اقتضای حال و هوای معنوی ام بیشتر به کار های خوبی که انجام داده ام توجه کرده ام و متعاقبا آنها را ذهنم نگه داشته ام .

    با این فرضیه میتوان ضرب المثل اعصاب خورد کن "از هر دستی بدی ، از همون دست میگیری" را توجیه کرد !

    من اگر به به ضرب المثل "از هر دستی بدی ...." اعتقاد داشته باشم . بعد از این که درحق کسی نیکی کنم  ناخودآگاه مترصد اتفاقات خوب در حق خودم هستم تا جمله ی مذکور اثبات شود . دائم منتظر هستم که یک نفر یک جایی گره از کارم بگشاید تا با خودم بگویم : "اِ دیدی ! این اتفاق پاداش کار خوبی بود که اون روز کردم ! " درصورتیکه شاید اگر آن کار خوب را نمیکردم ، باز آن اتفاق خوب برایم میافتاد . اما اگر می افتاد دیگر برایم انقدر خاص نبود که از رخ دادنش دوق کنم .


    شاید خدا آن بالا منتظر نایستاده است که هر کس کار بدی کرد ؛ بزند پس کله اش و هر کس نیکی کرد ؛ نوازشش کند . به نظرم خدایی اگر باشد با قوانین مقدر شده در طبیعت کار هایش را پیش میبرد . شاید خدا همان RAS مغز ماست . خدا همان جگوار قدیمی است . تا وقتی که سوار این جگوار قدیمی باشی تعداد جگوار های قدیمی در سطح شهر بیشتر میشود .


درباره ی علی : یک روز علی داشت با جواد بحث میکرد سر اینکه خدا چرا ما ر آفرید ؟ من خودم را انداختم وسط و گفتم شاید خدا همان خاصیت آفرینش باشد . شاید خدا یک میدا الکتریکی است . خدا در واقع یک خاصیت است .

    نمیدانم . عجیب است . خدا میگوید که باید با عقل به توحید رسید درصورتیکه عقل من انقدر ضعیف و عاجز است .

۹۵/۰۷/۰۸
پنیر سوئیسی

نظرات  (۷)

چه خوب که داری دست از شک کردن برمیداری .. حالا اینکه وارد چه راهی میشوی را کار ندارم اصن :دی 
به نظر منم راس راسته RAS is right 

البته من مواردی ترسناک از راس را در زندگیم دیدم که به نظرم بیشتر به ماورا الطبیعه برمیگشت تا به زیست شناسی :/ مثالش اینکه همینطور الکی ذهنت میره سمت یه سریال که عید دو سال پیش نشون داده و با خودت میگی کاش پخش میکردنش لاکردار ها .. بعد فرداش میبینی توی آی فیلم داره پخشش میکنه. منم از تعجب شاخ در میارم در این مواقع .. 

گول زدن ذهن مطرح هست .. مخصوصن وقتی آدم فکر کند چیزی به نام حقیقت وجود نداشته باشه یا لاقل قابل لمس نباشه توسط حواس پنج گانه
پاسخ:
والا هنوز هم شک دارم . این قضیه برمیگرده به بحثی که با یه نفر در مورد ضرب المثل از هر دستی بگیری فلان و بمان ! داشتم . گیر داده بود این قانونه و اینا . منم این قضیه ی ras رو علم کردم !
والا این چیز عجیبی نیست . تلویزیون ما کلا صب تا شب داره سریالای تکراری نشون میده :/
این حقیقتم داستانیه برا خودش .....
بهرحال عجیبه که من درست فردای همون روز متوجه میشم تلویزیون داره اونو باز پخش میکنه .. شایدم من دارم قضیه رو بزرگ جلوه میدم .. بهرحال از طرفدارای متافیزیک و یوفو و اینا هستم :)
پاسخ:
والا من تو همین فیزیکش موندم ، متافیزیکش که بماند !
شما تو چی نموندی ؟؟ شاید در اون زمینه ها گره به دست ما باز شد خخخ
پاسخ:
الان ینی دغدغه ی شما اینه که گره از کار من بگشایی ؟ :)) والا وعض من خراب تر از این حرفاس !
۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۳:۵۹ ابراهیم ابریشمی
به عنوان یک دانشجوی سابق فیزیک، همیشه سوالی ته ذهنم رو قلقلک میداد که اصلا علم تا کجا میتونه گواهی در باره ی حقایق بده. یادمه دورانی به قدری علم -و بنیادی ترین آنها یعنی فیزیک- را جدی میگرفتم، که حتا برای یک بحث سیاسی هم ترجیح میدادم ته استدلال ها و حرف هایم به علم و شواهد آن مربوط شود یا دستکم نوع بیان مطالبم، تقلیدی از بیان علمی باشد. بعدتر که چشم و گوشم به خود علم و همچنین تاریخ و فلسفه ی آن باز تر شد، فهمیدم این گرایش فقط یک سلیقه ی شخصی در من نبوده و سابقه ی چند صد ساله ای در تاریخ داره و کماکان به عنوان یک گرایش فکری بین مردمان جهان حاضر است، گرچه دیگر معنای روشنفکرانه و آوانگارد جدی حتا در بین خود ساینتیست ها ندارد و فیلسوفان علم سال هاست این تلقی یکسویه را باطل یا دست کم تعدیل کردند. پیشتر هم برایت قدری از این ماجرای مهم تاریخی گفته بودم و راستش حالا که دیدم در متن خوبت سر و کله ی این تفکر پیدا شده خواستم باز  این مباحث رو مطرح کنم، حقیقتا امروز هنوز آدم جدی پیدا می شود که سیانتیسم (علم گرایی) خام قرن هژدهمی را جدی بگیرد؟
البته این تذکرم دلیل مهم تر و شاید شخصی تری هم دارد، و آن دیدن منبعت بود، یعنی کسی که این مطلبو ازش نقل کردی! تقریبا از سر استقرا و تجربه به این نتیجه رسیدم که این حاج کاظم کذا، هر حکمی، خاصه در باب علم و اندیشه و آموزش از ذهن فقیرش صادر کنه، هیچ مبنای قابل تامل و مهمی نداره جز افزایش کاسبی موسسه ی مسخره اش! اگر راس هم راست باشه، حرف کاظم خان بی برو برگرد دروغه!

پ.ن: این که گفتم امروز کسی علم رو یگانه شاهد و منبع حقیقت نمیدونه، طبعا به معنی خرافی دانستن علم یا علمی دانستن خرافات نیست؛ علم حقایقی رو در مرزهای مشخصی ارایه میکنه، طوری که از اون حقایق فقط در اون مرز میشه نتایج درست گرفت، نه در هر زمینه ای، مثلا خودم مدت ها میخواستم از قوانین ترمودینامیک یک تئوری برای برنامه ریزی و مطالعه کشف کنم که قاعدتا جز افسانه بافی هیچ حاصلی نداشت! از آن طرف، با حقایقی که از سنخ علم هم نیستند، به هیچ وجه نمیتوان معامله ای علمی کرد، مثلا از شعر خیام نتیجه ای شیمیایی یا از هملت شکسپیر قانونی فیزیکی بدست آورد. شاید شباهت هایی بتوان دید، مثلا بین قوانین پایستگی در فیزیک و روابط اجتماعی، اما این شباهت ها فقط منبع الهاماتی برای فرضیاتی هستند که با متد دقیق، باید مورد آزمایش و بررسی قرار بگیرند. اما اگر ذهن ما سماجت کرد و خواست بداند که دلیل برخی شباهت ها و هماهنگی میان علوم -مثلا هماهنگی ریاضی با فیزیک، فیزیک با شیمی یا بیولوژی با شیمی- چیست، باید وارد مطالعه روشمند و گسترده ای شود که به آن فلسفه یا مابعدالطبیعه میگیم. فلسفه یا مابعدالطبیعه یا متافیزیک، دقیقا کاری ندارد مگر شناخت مبادی و مبانی علوم دیگر و ارتباط منطقی و عقلانی آنها باهم، و این هیچ ارتباطی با ماورا الطبیعه یا ترانس فیزیک و موجودات موهوم و امثال آن ندارد. پیشوند یونانی متا در عبارت یونانی متافیزیک به معنای «آن چیزی که بعد از چیز دیگری ست»، می باشد و دلیل نامگذاری متافیزیک هم خیلی ساده عبارت از این بود که شاگردان ارسطو، وقتی ده ها سال بعد از مرگش دستنوشته هایش را گردآوری و منتشر میکنند متوجه میشوند یکی از کتب او عنوان مشخصی ندارد، و فقط میدانند که بعد از کتاب طبیعیات یا فیزیک نگاشته شده، پس نام آن کتاب را «متا تا فوزیسکا»، یعنی کتابی که بعد از کتاب طبیعیات -فوسیکا- نوشته شده، گذاشتند. ملاحظه میکنید که هیچ خبری از موجوادت و چرندیات ماورایی در اینجا نیست و این نام کاملا تصادفی بر این مباحث اطلاق شد. بعدتر در تاریخ فلسفه، به دلیل اهمیت و نسبت خاصی که این مباحث با طبیعیات و علم و فیزیک پیدا کرد، نام متافیزیک هم معانی مهم تری یافت و ماندگار شد. خلاصه که خیلی نگران نام عجیب مابعد الطبیعه نباشید و مباحث آن را بی ربط به علم ندانید، فلسفه و فیلسوفان هماره کاری نکردند مگر تامل جدی و روشمند بر علم عالمان و دست آوردهای مهم دیگر انسان.
پاسخ:
اولا خیلی خوشحالم از حضورتون در اینجا .
شما در وبلاگتون به کامنت من پاسخی دادید که تا حدود زیادی دستگاه فکری من رو به هم ریخت . البته نمیدانم اینجا دستگاه فکری را درست به کار برده ام یا نه . اصولا صحبت کردن با شما سخته چون من هیچ واژه ی درستی برای بیان افکارم ندارم و دائم ممکنه واژه های اشتباهی رو استفاده کنم ! به هر حال منظور من از دستگاه فکری اینست که نظرم به کلی درباره ی تفکر عوض شد . این پرسش ایجاد شد که تفکر چیست و چرا باید تفکر کرد ؟ یک جورهایی تصمیم گرفتم آزادانه هر چه میخواهم بگویم و هر طور میخواهم تفکر و استدلال کنم تا شاید به این صورت بتونم آزمون و خظا کنم و بفهمم که تفکر دقیقا چیست و چه شیوه هایی دارد . این شد که چنین پستی رو نوشتم ! نتیجه اش هم این شد که شما آمدید و چنین کامنتی گذاشتید و رابطه ی میان علم و فلسفه رو توضیح دادید و الان تا حدودی منظورتون رو از "روشمندی" فهمیدم . پس درواقع من یک قدم به جلو برداشتم . نمیدانم این کار من درست است یا خیر .

ظاهرا هیچ کس دل خوشی از حاج کاظم نداره ! منم چون هیچ منبع معتبری برای قضیه ی راس نداشتم ، گفتم اسم کاظم خان رو بیارم تا اگه راس نامعتبر بود بیوفته گردن ایشون !
۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۰ عای عم بــــهـــــار D:
درباره ی قسمت اول فقط میتونم بگم که این طرز تفکر خیلی خوبه :))
من تا حالا به کسی اینطوری کمک نکردم ..! 
و خب تلاشی هم برای خوب شدن با خدا نمیکنم :| -_-
پاسخ:
حس خوبی داره این جور کارا . نمیدونم این حس به کجا برمیگرده .
۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۴:۰۸ ستــ ـاره
واقعا این متنتون واسم عجیب بود...یعنی اینکه دیدم شما نوشتیدش عجیبه! خودش عجیب نیست...

+ ras یکی از قشنگ ترین توضیحاتیه که تا به حال شنیدم :) خیلی مسائلو واسم روشن کرد
پاسخ:
جالبه . کاش توضیح میدادید که چرا به نظرتون عجیب بود ؟
۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۴ ستــ ـاره
چونکه اکثرا سعی میکردید چرا چرا کنید و منطقی تر مینوشتید... یجورایی این متن پر بود از احساسات خالی از منطق... یجورایی انگار خواستید خودتونو از دست سوالاتون خلاص کنید گویا خسته تون کرده... با خدا به همش دارید جواب میدید...

نمیدونم شاید اشتباه منظور شما رو گرفتم..
پاسخ:
یجورایی حق با شماست . الان که پست رو میخونم انگار که لباس طلبگی پوشیده ام و رفتم بالای منبر ! راستش انگیزه ی من از نوشتن این پست همین ایده بود که شاید اول باید خدا رو قبول کرد و بعدش خود این "ایمان" انسان رو به سمت خدا راهنمایی میکنه . از طرفی یه جور آزمون خطا هم بود . میخواستم کمی آزادانه فقط استدلال کنم و مسائل رو تحلیل کنم فارغ از اینکه پرسش های بنیادینم چی بودن اصلا . توی متن هم گفتم که خدایی اگر وجود داشته باشد با قوانین طبیعت کارش را انجام میدهد که خب به نظرم حرف خیلی خامی بود ولی به هر حال یه ایده بود . کلا تصمیم گرفتم هر ایده ای به ذهنم میرسه رو بگم ؛ کسی چه میدونه آخرش به چی ختم میشه ؟
به هر حال کتمان نمیکنم که با خدا حس بهتری دارم تا بدون اون . تو وبلاگ قبلیم گفتم شاید این برمیگرده به کودکیم . 

+سوالات هنوز هستن و اتفاقا از کلنجار رفتن باهاشون لذت میبرم :)