پنیر سوئیسی

بایگانی

بچه که بودم یک جایی خواندم که ما وقتی بدنیا می آییم قلبمان به مثابه ی یک لوح سفید است . با هر کار بدی که می کنیم یک لکه ی سیاه روی قلبمان مینشیند . چند روز پیش یاد همین حرف افتادم . یک دفعه یادم آمد : اِ ! من دیگر بچه نیستم . حتی دیگر نوجوان هم نیستم .

از اردیبهشتی که در راه است میترسم . اردیبهشت 76 تا اردیبهشت 96 . 20 سال . رُندِ رُند ! به دنیا که آمدم قلبم سفید بود و موی پدرم سیاه . در این بیست سال قلبم را سیاه کردم و موی پدرم را سفید . عجیب اینکه بی شرمانه این قضیه برایم مهم نیست . انگار همه ی ارزشها برایم بی معنا شده باشند .

ارزش ! از این بیست سال ، پانزده سالش به فراگیری "ارزش" ها گذشت و پنج سالش هم صَرف زیر سوال بردن همان ارزش ها شد . دقیقا اول دبیرستان بود که یکی یکی قالب های ذهنی ام می شکست و تکه ای از هویتم گم میشد . خدا ، انسانیت ، اخلاق ، جامعه ، علم اندوزی و خیلی چیز های دیگر . همه در ذهنم متلاشی شدند . من ماندم و هزاران سوال و بار سنگین مسئولیتم در قبال جامعه . این روز ها شده ام هیچ مطلق . حتی فکر کردن هم انگار برایم بی ارزش شده است . 


در کودکی بیست سالگی را مترادف با "جوانی" می دانستم . بیست ساله ها در نظرم جوانان رعنایی بودند که ته-ریش میگذارند ، پیراهن چهاخانه شان را در شلوارشان می کنند و شق و رق قدم برمیدارند. خودم را ورانداز میکنم . این پسربچه ی لاغرمردنی هیچ سنخیتی با آن تصورات کودکانه ندارد . خیلی مهم نیست . چیزی که مرا آزار میدهد یک ترس عمیق است . یک سردرگمی عجیب که خاطرم را آشفته کرده است .

جوانی یعنی بلوغ یک "جاندار" ؛ یعنی اینکه "حیات" واقعی آغاز شده است . جوانی یعنی اکنون هرچه پیش بروی یک قدم به پیری نزدیکتر خواهی شد و یا بهتر است بگویم یک قدم به تاریخ انقضای بدنت نزدیکتر میشوی . جوانی یعنی شیب صعودی کودکی و نوجوانی را پشت سر گذاشته ای و روی رأس سهمی ایستاده ای . اکنون باید تن ات را به یک شیب تند و نزولی بدهی که انتهایش مرگ است .

تمام حرف دلم این است . من برای زندگی آماده نیستم . بیست سالگی مرا میترساند . بدنم بالغ است اما افکارم نه . بدنم به من میگوید : "من آماده ام برای زندگی کردن" . اما افکارم میگویند :" ما هنوز نمیدونیم چطور باید زندگی کرد !" .

نظرات  (۱۰)

۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۱ عای عم بــــهـــــار D:
بابا ما هم همین طوری هستیم :-"
کلا ً مسخره ـست ، آدم همیشه یه چیزی تو آستینش داره که بهش فکر کنه و بفهمه که هنوز هیچی نشده :{
پاسخ:
مرسی سرعت عمل ! به این سرعت خوندی شما ؟
آره واقعا .... حس مزخرفیه :/
۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۲ عای عم بــــهـــــار D:
بله خوندم ، خلاصه بدم خدمتتون ؟! 8)))
پاسخ:
خیلیم عالی . نیازی نیست مرسی که خوندی :))
بیست سالگی که سنی نیست :))) 
پاسخ:
برا من که تمام عقاید و افکارم رو هواست سن خطرناکیه ولی :/
۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۸ ستــ ـاره
درواقع همیشه همینجور است! فکر میکنی که نمیدانی چطور زندگی کنی ... هر چه انسان دانایی اش بیشتر بشه بیشتر میفهمه که نمیدونه...
اما نترس و زندگی کن...مطمئنم خوب هم زندگی میکنی اون جوری که وقتی برمیگردی بهش نگاه میکنی آرزو نمیکنی کاش جورِ دیگه ای میبود :)
پاسخ:
 بدبختی اینه که من از همین الانم دارم به عقب نگاه میکنم :دی
واقعا این بی عقیده بودن سخته . فقط اخلاق رو کنار نمیذارم اونم محض احتیاط .
۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۲:۰۴ ستــ ـاره
از الان زوده به عقب نگاه کنی :) باید به حال و جلو نگاه کنی پسر...

پاسخ:
آره دیگه انقدر عقبو نگاه کردم آرتروز گردن گرفتم :)
سعیمو میکنم . ممنون .
والا من 4 ماه و 25 روز دیگه 23 ساله میشم هنوزم حس میکنم بچه ام :)
شمام یکم ب جلو و پیش رو نگاه کن اونطوری بهتره ...
پاسخ:
ایشالله صدوبیست وسه سالگی :))
آره دوستان هم گفتن . باید برم جلو واقعا .
۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۲:۵۷ لوسیفر زوبع
منم تقریبا درگیری های ذهنیم از بیست سالگی شروع شد که نتیجش شدم الانم. :|
پاسخ:
چی بگم والا ! کلا انگار فکر کردن به بعضی مسائل کار معقولی نیست .
تمام حرف دلت آنقدر شاعرانه بود که فکر کنم خودت هم نفهمیدی :دی (چون خودم نفهمیدم انتظار دارم تو هم نفهمی و این چرندیات !)

این پیرهن تو شلوار گذاشتن الان در صدر مشکلات من هست متاسفانه :(

عجیب اینکه بی شرمانه این قضیه برایم مهم نیست . انگار همه ی ارزشها برایم بی معنا شده باشند .



نمیفهمم اگر این قضیه برایت مهم نیست آنوقت این پست شاعرانه چی میگه این وسط ؟

بعنوان خزعبل آخر : فکر کنم زود داری به پیری فکر میکنی ... با این سرعت و شتابی که ذهن تو برای کشف حقایق داره٬ مسلمن در هنگام پیری از تنها چیزی که نمیترسی .. مرگه.

+ جواب جمله آخر ایمیل را ندادی کلک‌:/ 
پاسخ:
چی رو نفهمیدم ؟ :/
درست میشه ان شالله :))
گفتم که ارزش ها بی معنا شدن نگفتم نمیخوام برم دنبال پیدا کردنشون .
والا هیچ شتابی نداره بدتر به همون یه ذره چیزایی هم که اعتقاد داشتم الان پریدن همشون .
+والا من زیاد تو کار ایمیل نیستم سر نمیزنم . باشه میرم ببینم چیه قضیه .
تمام حرف دلت ... جمله آخر پست . 
شتاب داره حاجی ... شتاب داره :دی 
پاسخ:
تمام حرف دلم رو فهمیدم دیگه ! همین پست قبلی گفتی که من دائم دارم همه چیزو زیر سوال میبرم و اینا . حرفم اینه که نمیدونم هیچی رو از طرفی باید برم سراغ آینده درحالیکه هیچ عقیده و خط مشی ای ندارم برای زندگی .
عاقا من نگرفتم . دقیقا منظورت رو از شتاب داشتن میشه بیان کنی ؟
ضخیم
شتاب در تفکر ... با خروسنشان های اینستاگرام مقایسه کن ..آنها فکرشان ایستاده ... به زودی بر اثر افزایش سن و با کسب تجارب ذهن آنها رو به جلو گام برمیدارد (هیچ ادم پنجاه ساله ای نیست که تکلیف خودشو با زندگی ندونه)
حالا شما در برابر آن خروس نشان ها ذهنت به سرعت در حال رشد است .. پس وقتی آنها ذهنشان بر اثر تجارب رو به جلو گام بردارد .. ذهن شما دو برابر رو به جلو گام بر میدارد ... اینجاست که مفهوم شتاب مطرح است.. 
البته رشته ات ریاضی نیست و ممکنه از مفهوم شتاب سر در نیاری :دییییی 
پاسخ:
آهان . ممنون داوش .
شتاب میشد تغییرات سرعت در واحد زمان دیگه :))