پیاده رو خلوت بود . مادر و مادربزرگم جلو افتاده بودند . دنبالشان دویدم . خودم را به گوشه ی چادر مادرم رساندم و دستش را محکم توی دستم گرفتم . چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که مادر و مادربزرگم شروع کردند به خندیدن . جا خوردم . صدایشان غریبه بود . سرم را بالا گرفتم و چشمم افتاد به چشم یک دختر غریبه . دخترک با لبخندی به پهنای صورتش مرا نگاه میکرد . ای داد بیداد ! مگر میشود آدم یک نفر دیگر به جای مادرش اشتباه بگیرد ؟ سریع دستش را رها کردم . با اضطراب روی پاشنه ی پا چرخیدم و راه طی کرده را دوان دوان برگشتم . خیلی نگذشت که مادرم را دیدم که با مادربزرگم دارند به ریش [نداشته ی] من میخندند . در عین حال که از کنفت شدنم ناراحت بودم ؛ خوشحال بودم که حداقل گم نشدم .
داوود نماییده چند شب پیش مهمان برنامه ی دورهمی بود . در پاسخ به این سوال که مهمترین تجربه ی تمام سال های عمرش چیست گفت :
"خودمون رو جا نذاریم . بعضی وقتها انقدر خودمون رو دور جا میذاریم که باید یه عالمه برگردیم تا تازه به خودمون برسیم !"
تصمیمات زیادی گرفته ام . تصمیمات درست و بیشتر از آن تصمیمات غلط . نهایتا ، نتیجه ی تمام آن تصمیم ها این شد که الان در این نقطه هستم . اینکه شرایطم خوب است یا بد مهم نیست . مهم این است که ناگریز باید باز هم تصمیم بگیرم . تصمیمات الان ما هستند که حق انتخاب های آینده ی ما را میسازند . یعنی اگر من در گذشته تصمیمات بهتری میگرفتم شرایطم طوری رقم میخورد که الان حق انتخاب های بهتری برای آینده داشتم و میتوانستم تصمیمات بهتری برای آینده ام بگیرم . اینها مهم نیست . چیزی که مهم است این است که الان هم که اینجا هستم یک سری حق انتخاب هایی دارم . میتوانم با انتخاب های بدتر شرایطم را بدتر از این کنم یا میتوانم با انتخاب های درست تر شرایطم را بهتر کنم .
شرایط خوب آینده ی ما فقط معلول انتخاب های درست الان ما نیست . بلکه تا حدودی هم معلول تصمیمات غلط گذشته ما هم هست . چون همان تصمیمات غلط بودند که ما را به تقطه ی الان رساندند . ما جیزی جز تصمیماتمان نیستیم .
افکاری هستند که نمیدانم چطور باید بیانشان کنم . به قول گوته نمیتوانم به افکارم "لباس الفاظ" بپوشانم . خلاصه افکارم دارند در ذهنم ، لخت و عور میچرخند پاچه ورمالیده ها ..... باید مطالعه کنم . مطالعه مثل خرید لباس است . برای افکارت لباس میخری . همونطور که ساعت ها عمرمان را توی پاساژ های مختلف تلف میکنیم تا با کلی حساسیت یک لباس بخریم . افکار ما هم لباس میخواهند . لباسی از جنس "واژه" ها .
داشتم فکر میکردم که دنیای ما را حواس پنجگانه ی ما می سازد . ما بخاطر حواس پنجگانه وجود داریم . دیدن ، شنیدن ، بوییدن ، چشیدن و لمس کردن . مجموع تمام اینها باعث میشود که ما احساس وجود داشتن کنیم . مثلا خودم را مثال میزنم . اگر قوه ی بینایی ام از کار بیفتد تمام اجسام اطرافم محو میشوند . اگر قوه ی شنوایی ام را از دست دهم تمام صداهای بلند و کمی میشنوم از بین میروند . اگر قوه ی بویایی ام را از دست دهم هیچ بویی نخواهم شنید . اگر قوه ی چشایی را از دست دهم همین مزه ی بزاق دهانم هم از بین میرود . اگر قوه ی لمس کردن را از دست دهم احتمالا همین لباس هایی که به تن دارم از بین میروند چون من نمیتوانم وزنشان را روی پوست بدنم احساس کنم .
اگر تمان حواسم را با هم از دست بدهم چه میشود ؟
یا یک چیز دیگر . تمام دنیای ما را حواس ما میسازند . تمام دنیای ما حاصل تحلیل مغز ماست . در واقع وجود داشتن یعنی اینکه گیرنده های حسی ما اطلاعات را به مغز برسانند و مغز آنها رو تفسیر کند . مثلا ما آدمها فقط محدوده ی امواج بین 400 تا 700 نانومتر را حس میکنیم و این حس را "دیدن" نامگذاری کردیم . حالا فرض کنید ما امواج بین 200 تا 400 رو حس میکردیم . احتمالا آن موقع عضو دیگری داشتیم که بهش میگفتیم "چشم" و به عمل حس کردن امواج هم میگفتیم دیدن . و دنیا هم جور دیگری بود قاعدتا .
دارم فکر میکنم که آیا جهان ، فارغ از ادراک ما وجود دارد یا نه . ما جسمی را لمس میکنیم . به لحاظ علمی جسم وجود دارد چون نورون های ما را تحریک کرده است . در واقع نورون های ما میگویند که این جسم وجود دارد . مشکل اینجاست که همین جمله ی "نورون های ما تحریک شده اند چون به جسمی برخورد کرده اند" حاصل علم است و علم حاصل حواس ماست . یعنی بعد از لمس جسم فهمیدیم که نورون هایمان تحریک شدند .
آیا واقعا نورونی هست ؟
خداییش خودم هم نمیدانم چه میگویم . این سوالات چه فایده ای به حال من دارد ؟ اصلا شاید سوالم اشتباه باشد .